جریان شهادت حضرت امام حسن بن على عسكرى عليهما السّلام

شناسه نوشته : 13352

1395/09/16

تعداد بازدید : 1347

جریان شهادت حضرت امام حسن بن على عسكرى عليهما السّلام
جعفر پيش رفت كه نماز بگذارد، چون قصد آن كرد كه تكبير گويد، ديدم كه كودكى- صلوات اللّه عليه- پيدا شد، گندم‏گون، مجعّد موى، و رداى او را گرفته كشيد و فرمود كه: اى عمّ! دور شو، كه من به نماز كردن بر پدر خود از تو سزاوارترم
 

حديث شهادت حضرت امام حسن بن على عسكرى عليهما السّلام

شيخ ابو عبد اللّه محمّد بن هبة اللّه طرابلسى، در كتاب «فرج كبيرش» نقل نموده، و به سند خود از ابى الاديان كه يكى از چاكران حضرت امام عليه السّلام بود، روايت كرده كه او گفت: به خدمت حضرت ابى محمّد عليه السّلام شتافتم، آن حضرت را ناتوان و بيمار يافتم، آن جناب نامه‏ اى چند نوشته به من داد و فرمود كه: اين نامه ‏ها را به مداين رسان، و به فلان و فلان از دوستان ما بسپار، و بدان كه بعد از پانزده روز ديگر به اين بلده خواهى رسيد، و آواز نوحه از خانه من خواهى شنيد، و مرا در غسل‏گاه خواهى ديد، ابو الاديان مى‏گويد كه گفتم: اى خواجه و مولاى من! چون اين واقعه عظمى روى دهد، حجّت خدا و راهنماى ما كه خواهد بود؟ فرمود: آن كسى كه جواب هاى نامه‏ هاى مرا از تو طلب نمايد، گفتم: زياده از اين هم اگر نشانى مقرّر فرماييد چه شود؟
فرمود كه: آن كسى كه بر من نماز گذارد، او حجّت خدا و امام و راهنما و قائم به امر است بعد از من، پس نشانى زياده بر آن از آن سرور عالميان طلب نمودم، فرمود:
آن كسى كه خبر دهد به آنچه در هميان است، پس هيبت آن حضرت مرا مانع آمد كه بپرسم كه چه هميان و كدام هميان، و چه چيز است در هميان؟
پس از سامره بيرون آمده نامه ‏ها را به مداين رسانيدم، و جواب آن مكاتيب را گرفته؛ بازگشتم، و روز پانزدهم بود كه داخل سرّ من رأى شدم، بر وجهى كه آن حضرت به معجزه از آن خبر داده بود، و آواز نوحه از خانه آن سرور شنيدم، و نعش آن حجّة اللّه را در غسل‏گاه ديدم، و برادرش جعفر را بر در خانه آن حضرت، به نظر در آوردم كه مردمان بر دورش درآمده بودند، و او را تعزيت مى ‏نمودند، با خود گفتم كه اگر امام بعد از امام حسن عليه السّلام او باشد، پس امر امامت باطل خواهد بود، زيرا كه مى ‏دانستم كه نبيذ مى‏ آشامد، و طنبور مى‏زند، و قمار مى‏بازد، پس او را تعزيت نمودم، هيچ چيزى از من نپرسيد، و جواب نامه ‏ها نطلبيد، بعد از آن عقيد خادم بيرون آمد، و گفت: اى خواجه من! برادرت را كفن كردند، برخيز برو نماز بگذار، برخاست و به آن خانه درآمد، و شيعيان گريان به آن منزل درآمدند، و در آن حال امام عليه السّلام را كفن كرده بر روى نعش گذاشته بودند
 
جعفر پيش رفت كه نماز بگذارد، چون قصد آن كرد كه تكبير گويد، ديدم كه كودكى- صلوات اللّه عليه- پيدا شد، گندم‏گون، مجعّد موى، و رداى او را گرفته كشيد و فرمود كه: اى عمّ! دور شو، كه من به نماز كردن بر پدر خود از تو سزاوارترم
 
جعفر متغيّر اللون به كنار رفت و آن برگزيده ملك غفّار بر پدر عالى مقدار نماز گذارد، و امام عليه السّلام را در پهلوى مرقد پدر بزرگوارش امام علىّ نقى عليهما السّلام دفن كردند، بعد از آن، آن كودك خردسال و آن ولى ايزد متعال با من خطاب كرد كه: اى بصرى! جواب هاى نامه ‏ها را بيار، جواب هاى مكاتيب را دادم، و با خود گفتم: اين دو نشان! هميان و نشان هميان ماند، بعد از آن به نزد جعفر رفتم او مى ‏ناليد و زارى مى‏كرد، در آن وقت يكى از حضّار كه او را حاجز وشّاء مى‏گفتند، با او گفت: كه اى سيّد من! اين كودك كه‏ بود؟ اين سؤال از براى آن بود كه اقامت نمايد بر جعفر، جعفر در جواب گفت: و اللّه كه او را هرگز نديده بودم، و او را نمى ‏شناسم، و نشسته بوديم كه چند تن از جانب قم رسيدند، و از حال امام عليه السّلام پرسيدند، و دانستند كه آن حضرت رحلت نموده، گفتند:
جانشين او كيست؟
جعفر را نشان دادند، پس بر او سلام كردند و او را تعزيت نمودند و گفتند:
نامه ‏ها را داريم و مالى است با ما كه گفته ‏اند به آن حضرت برسانيم، ما را چه بايد كرد؟
جعفر گفت: به خادمان من بسپاريد، گفتند: به ما بگوى كه نامه را كه نوشته؟ و مال، چند است؟ جعفر خشمناك برخاست و جامه‏ هاى خود را تكانيد و گفت: مى‏خواهند كه از غيب خبر دهم
آن جماعت حيران شده بودند، كه خادمى بيرون آمده گفت كه:
اى اهل قم! و يك يك را نام برد كه با شما نامه فلان و فلان است، و هميانى است كه در آن هزار دينار است، و از آن جمله ده دينار مطلّاست، پس نامه ‏ها را با آن هميان به آن خادم دادند، و گفتند: بى ‏شبهه آن كسى كه او را فرستاده او امام است،
امّا جعفر به نزد معتمد باللّه عباسى، كه يكى از خلفاى بنى عبّاس است رفت، سعايت آغاز كرد، معتمد جمعى را فرستاد كه در آن خانه درآمدند، هيچ كودكى نيافتند، و نرجس بانو در آن وقت در حيات نبود، ماريه نام كنيزكى را بردند كه كودك را نشان دهد، ماريه انكار نمود كه هيچ كودكى در اين خانه نيست، و در آن وقت خبر مرگ عبيد اللّه بن يحيى بن خاقان رسيد، و ديگر خبر آمد كه صاحب الزنج در بصره خروج كرده، مشغول به آن اخبار شده از فكر ماريه افتادند و آن مستوره خلاصى يافت، و ديگر كسى به فكر او نيفتاد، الحمد للّه تبارك و تعالى. و السّلام على من اتّبع الهدى

 حديثى دیگر از كتاب «اكمال الدّين» ابن بابويه‏
 
اين حديث كه ترجمه‏ اش گذشت را ابن بابويه رحمه اللّه نيز به اندك اختلافى در كتاب «كمال الدّين و تمام النعمة» ذكر فرموده، و بعد از آن حديثى روايت مى‏كند كه خلاصه ترجمه آن اين است كه: چون حضرت امام حسن بن على عسكرى عليهما السّلام رحلت نمود،
 
در همان ايّام جمعى از اهل قم و جبال با بسيارى از اموال به سرّمن‏ رأى رسيدند كه ايشان را به رسم عادت، شيعيان به خدمت آن پيشواى ارباب سعادت فرستاده بودند، و ايشان خبر از وفات آن حضرت نداشتند، و چون بر رحلت آن حضرت مطلع شدند، پرسيدند كه: وارث آن حضرت كيست؟ جعفر را نشان دادند، پرسيدند كه: او در كجاست؟ گفتند كه: به گشت كردن در زورق نشسته با مغنّيان و به شرب مشغول است.
آن جماعت با هم گفتند: اين امور از صفات امام نيست، بياييد برگرديم، و اين اموال را به صاحبان ردّ كنيم، محمّد بن جعفر حميرى كه يكى از آن جماعت بود گفت:
صبر كنيد تا اين مرد برگردد، و حقيقت حال او را نيك معلوم كنيم.
چون جعفر برگشت به مجلس او درآمدند، و سلام كردند و گفتند: اى سيّد ما! ما از اهل قميم، و در ميان ما جماعتى از شيعه و غير شيعه هستند، و ما به نزد سرور خود حسن بن على عليهما السّلام اموال مى ‏آورديم، جعفر گفت: كجاست آن اموال، گفتند: نزد ماست، گفت: بياريد از براى من، گفتند: در باب اين اموال خبر طرفه ‏اى است، گفت:
آن خبر چيست؟ گفتند: اين اموال از يك كس نيست بلكه از جمعى است، هر يك دينار و دو دينار و سه دينار از يك كسى است، همه را در كيسه ‏اى كرده ‏اند، و مهر بر آن زده‏ اند و ما چون مالى را به نزد سرور خود ابى محمّد مى ‏آورديم، آن حضرت مى‏گفت كه: كلّ مال چند است، و از هر كسى چند است، و نام هاى صاحبان دنانير را مى‏گفت، و مى‏فرمود كه: نقش خاتم هر يك از ايشان چيست، شما نيز به قاعده او عمل نماييد، مال حاضر است، جعفر گفت: دروغ مى‏گوييد، و افترا بر برادر من مى‏نماييد، اين علم غيب است و نمى‏داند آن را كسى مگر خداى تعالى.
آن جماعت چون اين سخن را از او شنيدند، به يكديگر نگاهى كردند، جعفر گفت: بياريد مال را از براى من.
گفتند: ما وكيلانيم، رخصت نداريم كه اين مال را به كسى دهيم الّا به شرطها، و نشانه ها كه گفتيم، اگر تو امامى از براى ما مبيّن و مبرهن ساز، و ما را به نمودن اين معجز بنواز، و الّا اين اموال را از براى صاحبان بازپس مى‏بريم، و به ايشان ردّ مى‏كنيم.
جعفر رفت به مجلس خليفه، و از آن سوداگران شكوه كرد، و از خليفه درخواست كه او را يارى نمايد، خليفه فرمود كه: تجّار را حاضر ساختند، و گفت: مال را به جعفر بدهيد، خليفه را دعا كردند، و گفتند: ما وكيلانيم و اين اموال ودايع است و مأموريم كه بعد از ظهور علامات و دلالات بدهيم، و عادت اين و قاعده چنين بوده، كه ابو محمّد حسن بن على نشانه‏ ها مى‏داده و مال را مى‏گرفته،
خليفه گفت كه: آن علامات چه بوده، گفتند: صفت مى‏كرد دينارها را، و صاحبان آن را، و اموال را كه چند است؟ و چه چيز است؟ هرگاه جعفر بگويد و صفت كند به روش ابو محمّد، ما مال را تسليم مى‏ نماييم، و الّا بر ما لازم است كه مال را از براى صاحبان ببريم، جعفر گفت:
اينها دروغ مى‏گويند، و بر برادر من افترا مى‏كنند، خليفه گفت: اين جماعت رسولانند، و ما على الرّسول الّا البلاغ
 
پس جعفر مبهوت شد، تجّار گفتند: عمر خليفه دراز باد، التماس داريم كه خليفه شخصى را مقرّر كند كه ما را يارى كند، تا ازين بلده بيرون رويم، پس معتمد نقيبى را امر كرد كه ايشان را بيرون كند، و چون از آن شهر بيرون آمدند، پسرى خوش روى ايشان را آواز داد كه: اى فلان و اى فلان بن فلان (يعنى: يك يك را به نام خواند)، و گفت: اجابت كنيد مولاى خود را، گفتند: تويى مولاى ما، گفت: معاذ اللّه! من غلام مولاى شمايم، بشتابيد به نزد مولاى خود، پس رفتند از پى او تا داخل خانه حضرت امام حسن عسكرى عليه السّلام شدند، حضرت قائم- صلوات اللّه عليه- را ديدند بر سريرى قرار گرفته، كه گويا فلقه قمر بود، جامه ‏هاى سبز در بر، آن جماعت گفتند كه: سلام كرديم بر آن حضرت، و آن حضرت ردّ كرد سلام را بر ما (يعنى: جواب سلام داد)، بعد از آن گفت كه: مال مجموع چنين و چنين دينار است، (يعنى: اين مبلغ و اين مبلغ‏ است)، و فلان چند داده، و فلان چند فرستاده، و بر اين قياس وصف مى‏كرد تا تمام را بيان نمود، بعد از آن جامه ‏هاى ما و بارهاى چهارپايانى كه داشتيم نشان داد، همه بر زمين افتاده، سجده شكر به جاى آورديم، و هر چه مى‏خواستيم، پرسيديم و مسائل ما را جواب گفت، و اموال را به خدمتش برديم، و حضرت قائم  علیه السلام ما را امر كرد كه بعد از آن به سرّ من رأى نبريم، و در بغداد مردى را از براى ما نصب فرمود كه: مال را به نزد او ببریم
بعد از آن شيعيان مال را به بغداد به خانه آن كسانى كه آن حضرت نصب فرموده بود، مى ‏رسانيدند
.
ابن بابويه- رحمة اللّه عليه، بعد از نقل اين حديث مى‏گويد كه: اين خبر دلالت مى‏كند كه خليفه مى ‏دانسته كه اين امر (يعنى: امر امامت و خلافت) چگونه است، و جايش كجاست، و از اين جهت بود كه بازداشت از آن جماعت و از آنچه با ايشان بود از اموال، خصم را، و دفع كرد جعفر كذّاب را از مطالبه ايشان، و امر نكرد كه آن اموال را به او تسليم كنند،
الّا آنكه بر او لازم بود كه از براى پاس دولت خود مخفى دارد اين امر را، (يعنى: ظاهر نكند كه امامت و خلافت حق ائمّه معصومين عليهم السّلام است) كه مبادا شهرت كند، و مردمان ايشان را بشناسند، و ميل به ايشان كنند، و حال آنكه در آن وقت كه امام عليه السّلام رحلت كرد، جعفر بيست هزار مثقال طلا از براى خليفه برد، و گفت: اى امير المؤمنين! توقّع دارم كه مرتبه و جاى برادرم امام حسن را به من بدهى، خليفه گفت: مرتبه و منزلت برادرت با ما و به دست ما نبود، بلكه از جانب خدا بود، و ما جهد و كوشش در انحطاط درجه او مى ‏نموديم، و سعى داشتيم كه او را از آن مرتبه نازل‏ سازيم، امّا خدا از اراده ما ابا داشت، و هر روز مرتبه او را زياده مى‏گردانيد، به سبب آنچه در او بود از صيانت و دين‏دارى و امانت و پرهيزكارى و حسن سمت و علم و عبادت، پس اگر تو را نزد شيعه برادرت مرتبه و منزلت او هست، هيچ احتياج به ما نيست، و مفتقر به آن نيستى كه ما اين مرتبه را به تو بدهيم، و اگر آن حال و رتبه كه او داشت تو را نيست، به دادن ما آن مرتبه تو را هرگز حاصل نمى‏گردد

برگرفته از کتاب

برگرفته از کتاب :كفاية المهتدي، مير لوحى ،ص: 564الی 568

سامانه نجم