معجزات وکراماتی از امام باقر عليه السلام‏

شناسه نوشته : 12110

1396/06/05

تعداد بازدید : 1365

معجزات وکراماتی از امام باقر عليه السلام‏
عمر بن حنظله گفت بحضرت باقر علیه السلام عرض كردم خيال ميكنم مرا نزد شما مقام و منزلتى است فرمود بلى عرض كردم من احتياجى بشما دارم سؤال كرد چيست؟ عرض كردم تقاضا دارم اسم اعظم را بمن بياموزى فرمود تو طاقت دارى؟ گفتم بلى. فرمود داخل خانه شو امام داخل خانه شد دست خود را روى زمين گذاشت چنان تاريك شد كه لرزه بر اندام عمر بن حنظله افتاد. فرمود حالا چه ميگوئى مايلى اسم اعظم را بياموزى؟ عرض كرد نه. امام دست خود را برداشت خانه بحال اول برگشت.
بسم الله الرحمن الرحیم
 
معجزات وکراماتی از امام باقر عليه السلام‏
 
1-امالى طوسى ص 261 از محمد بن سليمان او از پدرش نقل ميكند كه مردى شامى كه ساكن مدينه شده بود گاه گاه خدمت حضرت باقرعلیه السلام ميرسيد ميگفت بآن جناب آقا خيال نكنى من خدمت شما ميرسم بواسطه خجالتى است كه از شما دارم (و ارادتمند شمايم) در روى زمين كسى را بيش از شما خانواده دشمن نميدارم و معتقدم كه اطاعت خدا و پيغمبر و امير المؤمنين در دشمنى با شما است ولى چون مردى خوش صحبت و داراى ادب هستى رفت و آمد من براى همين است. وقتى اين حرف را ميزد حضرت باقر ميفرمود(لن تخفى على الله خافيه)هيچ چيز بر خدا پنهان نيست.
چيزى نگذشت كه مرد شامى مريض شد و مرضش شدت يافت. همين كه بحال احتضار رسيد وكيل خود را خواست گفت وقتى من از دنيا رفتم و پارچه بر رويم كشيدى برو خدمت محمد بن على و تقاضا كن بر پيكرم نماز بخواند باو گوش زد كن كه خودم اين كار را وصيت كرده‏ام.
نيمه شب كه شد خيال كردند از دنيا رفته او را در پارچه‏اى پيچيدند سحرگاه وكيلش بمسجد آمد پس از نماز خواندن حضرت باقر خدمت آن جناب رسيد عرضكرد فلان مرد شامى مرد خودش از شما تقاضا كرده كه بر پيكرش نماز بخوانيد؟ فرمود نه او نمرده سرزمين شام سرد است ولى حجاز گرمسير است و شدت گرما در اين ناحيه زياد است. بالاخره عجله نكنيد و او را بر نداريد تا من بيايم. در اين موقع از جاى حركت نموده وضو گرفت باز دو ركعت نماز خواند آنگاه دست بدعا برداشته زياد دعا كرد سپس بسجده رفت تا خورشيد طلوع نمود آنگاه از جاى حركت كرده روانه منزل شامى شد.
داخل اطاق شده او را صدا زد. جواب داد. شامى را بلند كرد و نشاند مقدارى سويق خواست «1» باو داد بعد بخانواده‏اش سفارش كرد كه غذا باو بدهند و با غذاهاى سرد سينه‏اش را سرد نگه دارند.
امام از جاى حركت كرده رفت چيزى نگذشت كه مرد شامى بهبود كامل يافت خدمت حضرت باقر رسيده عرضكرد مايلم براى من خانه را خلوت كنى عرضى خصوصى دارم امام خانه را خلوت كرد.
شامى گفت گواهى ميدهم كه تو حجت خدائى بر مردم و واسطه بين مردم و خدائى كه هر كس جز بتو پناه برد نااميد و زيانكار است و گمراه واقعى است. حضرت باقرعلیه السلام پرسيد چه شده كه تغيير عقيده دادى.
گفت من خود متوجه شدم كه روح از بدنم خارج شد ناگاه منادى فرياد زد با گوش خود صداى او را شنيدم خواب نبودم گفت روح او را برگردانيد
__________________________________________________
 (1) غذائى كه با آرد گندم درست ميكنند.
محمد بن على درخواست كرده حضرت باقرعلیه السلام فرمود
 اما علمت ان الله يحب العبد و يبغض عمله و يبغض العبد و يحب عمله
نميدانى خدا گاهى شخصى را دوست دارد ولى كارش را نمى‏پسندد و گاهى شخصى را دوست ندارد اما كارش را دوست دارد.
مرد شامى بعد از آن جزء اصحاب حضرت باقرعلیه السلام بشمار ميرفت.
2-بصائر الدرجات ج 3 ص 36 ابن مسكان گفت برايم ليث مرادى حديثى نقل كرد و خدمت حضرت باقرعلیه السلام رسيده عرض كردم ليث مرادى حديثى از شما نقل كرده خواستم براى شما بازگو كنم فرمود چه حديث.
عرض كردم فدايت شوم حديث جريان مرد يمنى. گفت خدمت حضرت باقرعلیه السلام بودم مردى از اهل يمن از آنجا گذشت. حضرت باقر علیه السلام از او سؤال از يمن كرد. شروع كرد بصحبت كردن حضرت باقر فرمود فلان خانه را ميشناسى؟ گفت بلى آن خانه را ديده‏ام.
حضرت باقرعلیه السلام فرمود سنگى كه در جلو آن خانه در فلان محل است ديده‏اى عرضكرد آرى آن مرد گفت من مردى را واردتر از شما راجع باطلاعات شهرها نديده‏ام همين كه آن مرد رفت حضرت باقر بمن فرمود ابو الفضل! آن سنگ كه گفتم همان سنگى است كه موسى خشمگين شد الواح را روى آن انداخت هر چه از تورات از دست رفت آن سنگ در خود پنهان كرد پس از بعثت پيامبر آن سنگ امانت خود را تقديم پيغمبر كرد آنها اكنون نزد ما است.
3-عمر بن حنظله گفت بحضرت باقر علیه السلام عرض كردم خيال ميكنم مرا نزد شما مقام و منزلتى است فرمود بلى عرض كردم من احتياجى بشما دارم سؤال كرد چيست؟
عرض كردم تقاضا دارم اسم اعظم را بمن بياموزى فرمود تو طاقت دارى؟
گفتم بلى. فرمود داخل خانه شو امام داخل خانه شد دست خود را روى زمين گذاشت چنان تاريك شد كه لرزه بر اندام عمر بن حنظله افتاد. فرمود حالا چه ميگوئى مايلى اسم اعظم را بياموزى؟ عرض كرد نه. امام دست خود را برداشت خانه بحال اول برگشت.
4-بصائر- عبد الله بن عطاى مكى گفت خيلى مايل به  زيارت حضرت باقرعلیه السلام شدم آن روزها در مكه بودم. بطرف مدينه رهسپار شدم فقط براى ديدار ايشان آن شب گرفتار باران شديد و هواى سردى شدم همين كه بدر خانه امام رسيدم نيمه شب بود. با خود گفتم در نميزنم در اين وقت شب همين جا هستم تا صبح شود در همين فكر بودم كه شنيدم فرمود كنيز در را باز كن براى ابن عطا كه امشب دچار سردى و ناراحتى شده و كنيز آمد و در را باز كرد خدمت ايشان رسيدم.
5-بصائر- عبد الرحمن بن كثير از حضرت صادق نقل كرد كه حضرت باقر عليه السلام در بيابانى خيمه زد امام براى كارى رفت تا رسيد بدرخت خرمائى كنار آن درخت چنان حمد و ستايش خدا را نمود كه مانند آن را كسى نشنيده بود آنگاه فرمود درخت از آنچه در نهاد تو خداوند قرار داده بما بخوران.
در اين موقع خرماى زرد و قرمز فرو ريخت امام ميل كرد ابو اميه انصارى نيز بود او هم خورد آنگاه فرمود اين آيت براى ما چون آيتى است كه براى مريم بود كه شاخه خرما را تكان داد خرماى تازه از آن ريخت.
6-بصائر- عبد الله بن عطا گفت شبانگاه وارد مكه شدم طواف و سعى را تمام كردم هنوز از شب باقيمانده بود. با خود گفتم بروم خدمت حضرت باقر اين باقيمانده شب را خدمت ايشان حديث بشنوم. رفتم در خانه در را كوبيدم شنيدم حضرت باقر فرمود اگر عبد الله بن عطا بود درب را باز كن تا وارد شود.
گفت كيستى؟ گفتم عبد الله بن عطا. گفت داخل شو.
7-بصائر- مثنى خياط از ابى بصير نقل كرد كه گفت رفتم خدمت حضرت باقر و حضرت صادق (علیهم السلام) عرض كردم شما وارث پيغمبريد؟ فرمود آرى؟ عرض كردم پيغمبر نيز وارث تمام انبياء بود و هر چه آنها ميدانستند او نيز ميدانست فرمود آرى.
عرض كردم شما ميتوانيد مرده را زنده كنيد و كور و پيس را شفا دهيد فرمود بلى با اجازه خدا. در اين موقع بمن فرمود نزديك بيا نزديك شدم دستش را روى چشمم ماليد خورشيد و آسمان و زمين و هر چه در خانه بود ديدم. فرمود مايلى همين طور چشمهايت سالم باشد تو نيز با مردم باشى هر معامله‏اى در روز قيامت از سود و زيان با آنها مى‏شود با تو نيز بكنند. يا مثل اول كور باشى و بهشت برين بتو ارزانى شود. عرض كردم مايلم همان طور كه اول بودم باشم باز دست بر روى چشمم كشيد مثل اول شدم على گفت اين جريان را بابن ابى عمير گفتم در پاسخ گفت گواهى ميدهم كه مثل روز آشكار حقيقت اين جريان را ميدانم.
8-بصائر- على بن معيد گفت حبابه والبيه خدمت حضرت باقرعلیه السلام رسيد امام فرمود چه شده مدتى است ترا نديده‏ام گفت بواسطه سفيدى كه در مويهاى سرم پيدا شده بود زياد ناراحت شدم. فرمود بمن نشان بده جلو آمده نشان داد.
دست روى سرش گذاشت آنگاه فرمود آينه را بياوريد. آينه را آوردند نگاه كرد تمام موى سرش سياه شده بود بسيار خوشحال شد امام باقر عليه السلام نيز از شادى او شاد شدند.
9-بصائر- عبد الرحمن بن كثير از حضرت صادق علیه السلام نقل ميكند كه حضرت باقر عليه السلام با ابو اميه انصارى در محمل نشسته بودند رسيدند بمحلى بنام هجين در آنجا ابو اميه متوجه شد كبوترى روى محمل در طرف حضرت باقرعلیه السلام نشسته دستش را بلند نمود تا كبوتر را دور كند امام عليه السلام فرمود ابو اميه! اين پرنده باهل بيت پيغمبر پناهنده شده مارى است كه هر سال جوجه‏هاى او را ميخورد من از خدا خواستم كه شر آن مار را از او دفع كند و ديگر باو كارى نخواهد داشت.
10-اختصاص ص 300 محمد بن مسلم گفت من در خدمت حضرت باقر بين مكه و مدينه ميرفتم سوار بر الاغ بودم امام عليه السلام نيز سوار بر قاطر بود ناگهان گرگى از بالاى كوه پائين آمد تا رسيد بحضرت باقرعلیه السلام قاطر را از راه رفتن باز داشت جلو آمد تا دست خود را روى زين گذاشت و گردن خود را بالا برد تا نزديك كند بگوش امام. حضرت باقرعلیه السلام سر مبارك پائين آورد مدتى گوش ميداد بعد فرمود برو انجام دادم. گرگ با جست و خيز رفت عرضكردم فدايت شوم چه چيز عجيبى ديدم فرمود فهميدى چه ميگفت عرضكردم خدا و پيامبر
ميدانند فرمود گرگ ميگفت يا ابن رسول الله همسرم در اين كوه است و زايمان بر او دشوار شده از خدا بخواه نجاتش دهد و از نژاد من گرگى بدوستان شما آزار نرساند باو گفتم انجام دادم.
11-از مناقب ج 3 ص 322 همين خبر از محمد بن مسلم نقل شد مينويسد حسن بن على بن ابى حمزه اين خبر را از حضرت صادق نقل نموده و در آخر چنين ميگويد كه امام باقر پس از دعا كردن براى گرگ رهسپار باغستان خود شد و يك ماه در آنجا بود.
در بازگشت همان گرگ با ماده و يك بچه بر سر راه آمدند و صداى مخصوصى از خود مقابل حضرت صادق در آوردند آن جناب جوابى بآنها شبيه صداى خودشان داد. آنگاه بما فرمود كه بچه‏اى نر زائيده اينها دعا براى ما و شما ميكردند منهم براى آنها همان دعا را نمودم و دستور دادم كه دوستان من و خانواده‏ام را نياز دارند آنها ضمانت كردند.
12-اختصاص ص 271 و بصائر- جابر بن عبد الله انصارى گفت خدمت حضرت باقر رسيده عرض كردم احتياج دارم بمن كمك كنيد. فرمود جابر پول نزد ما نيست. چيزى نگذشت كه كميت شاعر آمد.
گفت اجازه ميفرمائيد قصيده‏اى گفته‏ام برايتان بخوانم؟ فرمود بخوان كميت اشعار خود را خواند امام بغلامش دستور داد از آن اطاق ديگر يك كيسه پول بياورد و بكميت بدهد.
عرضكرد آقا اگر اجازه بفرمائى يك قصيده ديگر گفته‏ام برايتان بخوانم اشعار خود را خواند باز بغلام دستور داد كيسه ديگرى برايش بياورد باز عرضكرد قصيده سوم را اجازه دهيد ميخوانم. فرمود بخوان كميت شعر را خواند. بغلام دستور داد از همان اطاق كيسه ديگرى از پول براى كميت بياورد غلام آورد و باو داد.
كميت عرضكرد فدايت شوم محبت من بواسطه مال دنيا نيست و از اين اشعار نظرى جز لطف و عنايت پيغمبر و حقى كه خداوند بر من واجب كرده (وآن عبارت است از احترام بشما خانواده و محبت نسبت بشما) ندارم.
حضرت باقرعلیه السلام برايش دعا كرده بغلام فرمود اين كيسه‏ها را برگردان بمحل اولش من در دل با خود گفتم فرمود يك درهم ندارم حالا سى هزار درهم بكميت داد كميت از جاى حركت كرده رفت عرض كردم فدايت شوم فرمودى يك درهم ندارم بعد بكميت سى هزار درهم دادى؟
فرمود جابر حركت كن برو داخل اطاق. من وارد اطاق شدم اما چيزى نديدم برگشتم فرمود جابر آنچه ما (از قدرت و نيروى خداداد) از شما پنهان ميكنيم فرمود بيشتر است از آنچه مى‏بينيد دست مرا گرفت داخل اطاق شديم با پاى مبارك خود بزمين زد ناگاه شمش طلائى چون گردن شتر بيرون آمد.
فرمود جابر اين را نگاه كن و بكسى نگو مگر دوستانى كه بآنها اعتماد دارى. خداوند بما قدرت داده، اگر زمام زمين را در اختيار بگيريم و بهر كجا بخواهيم ببريم ميتوانيم.
13-اختصاص مفيد ص 318 سدير صيرفى گفت از حضرت باقرعلیه السلام شنيدم ميفرمود: من مردى را ميشناسم از اهل مدينه كه روانه شد بطى الارض «1» بسوى آن گروه كه خداوند در قرآن ميفرمايد وَ مِنْ قَوْمِ مُوسى‏ أُمَّةٌ يَهْدُونَ بِالْحَقِّ وَ بِهِ يَعْدِلُونَ «2» چون بين آنها اختلافى بود آنها را صلح داد و برگشت بدون اينكه استراحت كند از فرات گذشت قدرى آب آشاميد بعد از كنار خانه تو رد شد و در خانه‏ات را كوبيد (يعنى در خانه سدير را) آنگاه گذشت بمردى او را در پلاس پيچيده بودند و ده نفر موكل او بودند در تابستان او را مقابل آفتاب نگه ميداشتند و اطرافش آتش مى‏آفروختند
__________________________________________________
 (1) راه رفتن بسرعت كه زمين زير پا بچرخد و بآنى مسيرى طولانى را طى كند
 (2) اعراف 159 يك دسته از قوم موسى راهنماى حق و دادگر بودند در بعضى از روايات است كه اينها ساكن پشت درياى چين بودند.
 
و پيوسته او را بطرف تابش آفتاب ميچرخانيدند «1» اگر يكى از ده نفر مى‏مردند شخص ديگرى را اهل ده بجاى او ميگذاشتند مردم ميمردند ولى ده نفر كم نميشدند كسى از آنجا رد شده گفت داستان تو چيست آن مرد جوابداد اگر مرا ميشناسى چه سود كه از حال من مطلع شوى. گويند آن مرد پسر آدم كه برادر خود را كشت بود.
محمد بن مسلم گفت آن شخص كه امام ميفرمود خود حضرت باقرعلیه السلام بود كه بطى الارض رفت.
14-خرايج ص 229 ابو بصير گفت در خدمت حضرت باقرعلیه السلام وارد مسجد شدم مردم در رفت و آمد بودند. امام بمن فرمود از مردم بپرس مرا مى‏بينند بهر كس برخورد كردم پرسيدم حضرت باقر را نديدى. ميگفت نه با اينكه امام باقر عليه السلام همان جا ايستاده بود.
تا اينكه ابو هارون مكفوف (نابينا) وارد شد امام فرمود از او بپرس گفتم حضرت باقر را نديدى گفت مگر نمى‏بينى اينجا ايستاده. گفتم از كجا دانستى؟ گفت چگونه ندانم با اينكه آن جناب نورى درخشان است.
15-ابو بصير گفت امام بمردى از اهل افريقا گفت راشد چطور است آن مرد پاسخ داد خوب سلام بشما رسانده امام فرمود خدا رحمتش كند. عرضكرد مگر مرد؟ فرمود آرى. پرسيد كى؟
پاسخ داد دو روز پس از حركت تو. گفت عجب نه مرضى داشت و نه مبتلا به دردى بود. فرمود هر كس ميميرد يا بمرضى دچار مى‏شود و يا علتى دارد.
من عرضكردم آن مرد كه بود؟ فرمود يكى از دوستان و علاقمندان بما سپس فرمود شما خيال ميكنيد كسى نيست متوجه شما باشد و سخن شما را بشنود
بد خيالى كرده‏ايد بخدا قسم هيچ يك از اعمال شما مخفى از ما نيست بدانيد ما هميشه متوجه شما هستيم سعى كنيد خود را عادت دهيد بكار خوب تا به همين امتياز شناخته شويد من فرزندان خود و شيعيانم را باين كار سفارش ميكنم
16-خرايج- حلبى از حضرت صادق علیه السلام نقل كرد كه مردم خدمت حضرت باقر علیه السلام رسيده پرسيدند امتيازات امام چيست فرمود بسيار بزرگ است هر وقت خدمت امام رسيديد باو احترام كنيد او را بزرگ بداريد و ايمان داشته باشيد بآنچه ميگويد بر او لازم است كه شما را هدايت كند.
يكى از امتيازات او اينست كه هر كدام خدمتش برسيد از جلال و هيبتش نميتوانيد در چشم او خيره شويد زيرا پيامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) نيز همين طور بود امام هم مثل اوست. پرسيد شيعيان خود را ميشناسد؟ فرمود آرى وقتى آنها را ببيند.
عرض كردند ما شيعه تو هستيم فرمود آرى همه شما. عرض كردند علامت آن چيست؟ فرمود ميخواهيد اسامى خودتان و پدران و قبيله‏تان را بگويم تقاضا كردند بفرمائيد به آنها فرمود گفتند صحيح است. فرمود ميخواهيد بگويم چه ميخواستيد بپرسيد؟ قصد داشتيد در مورد آيه كَشَجَرَةٍ طَيِّبَةٍ أَصْلُها ثابِتٌ وَ فَرْعُها فِي السَّماءِ «1» سؤال كنيد فرمود آن درخت پاك ما هستيم بهر يك از شيعيان كه بخواهيم از علم خود ميدهيم. آنگاه فرمود قانع شديد؟ عرض كردند آقا ما بكمتر از اين هم قانع بوديم.
17-خرايج- ابو عتيبه گفت خدمت حضرت باقرعلیه السلام بودم مردى وارد شده گفت من شامى هستم ارادتمند بشمايم و از دشمنانتان بيزارم ولى پدرم دوستدار بنى اميه بود و ثروت زيادى داشت جز من فرزندى نداشت و در رمله (كه شهرى است در فلسطين) ساكن بود يك باغ داشت كه خودش تنها در آن رفت و آمد ميكرد پس از فوت هر چه جستجو كردم مالش را نيافتم‏
__________________________________________________
 (1) سوره ابراهيم آيه 24 مانند درختى پاك كه ريشه‏اش ثابت باشد و شاخه آن در آسمان است ميوه خود را هر زمان فراوان ميدهد امام عليه السلام دنباله آيه را تفسير فرمودند.
من يقين دارم ثروت خود را پنهان نموده و از من مخفى كرده.
حضرت باقرعلیه السلام فرمود مايلى او را ببينى از خودش سؤال كنى محل پولها را؟ عرضكرد آرى بخدا قسم فقير و محتاجم. امام عليه السلام نامه نوشت و آن را مهر كرد فرمود با اين نامه امشب ميروى در بقيع بوسط آن كه رسيدى صدا ميزنى درجان! درجان! مردى با عمامه خواهى ديد نامه را باو بسپار و بگو من از طرف محمد بن على بن الحسين آمده‏ام او پدرت را مى‏آورد هر چه مايلى بپرس. نامه را گرفت و رفت ابو عتيبه گفت فردا صبح من آمدم خدمت حضرت باقرعلیه السلام ببينم آن مرد چه كرده ديدم در خانه ايستاده منتظر اجازه است اجازه ورود دادند با او داخل شدم. گفت خدا ميداند علم را بكه بسپارد ديشب رفتم و آنچه را دستور داده بوديد انجام دادم آن مرد آمده گفت همين جا باش تا پدرت را بياورم.
ناگاه مردى سياه چهره را آورده گفت اين پدر تو است. گفتم اين پدر من نيست گفت شراره آتش و دود جهنم و عذاب دردناك قيافه‏اش را تغيير داده. گفتم تو پدر منى؟ جوابداد آرى پرسيدم چرا چنين تغيير قيافه داده‏اى؟
گفت پسر جان من دوستدار بنى اميه بودم و آنها را بر اهل بيت پيغمبرعلیهم السلام مقدم ميداشتم خداوند مرا براى همان عذاب نمود ولى تو دوستدار آنها بودى و من از تو بدم مى‏آمد بهمين جهت ثروت خود را از تو مخفى كردم اما امروز پشيمانم پسرم برو در همان باغ زير درخت زيتون را بكن و پولها را بردار صد هزار درهم است پنجاه هزار درهم آن را تقديم كن بمحمد بن على عليه السلام پنجاه هزار درهم ديگر مال خودت. عرضكرد آقا من الان ميخواهم بروم بآنجا و پول شما را بياورم.ابو عتيبه گفت سال بعد از حضرت باقرعلیه السلام پرسيدم آن مرد پول را آورد فرمود بلى پنجاه هزار درهم آورد قرضى داشتم پرداخت نمودم و زمينى در ناحيه خيبر خريدم و مقدارى هم بكسانى كه از فاميلم احتياج داشتند دادم.
18-خرايج- ابو بصير گفت من در كوفه بزنى قرآن مى‏آموختم يك روز با او شوخى كردم وقتى خدمت حضرت باقرعلیه السلام رسيدم مرا سرزنش كرده فرمود هر كس در خلوت مرتكب گناهى شود خدا باو توجهى نخواهد داشت بآن زن چه گفتى؟
من از خجالت صورتم را پوشيدم و توبه نمودم حضرت باقرعلیه السلام فرمود ديگر چنين كارى نكن(1)
__________________________________________________
 (1) در روايت ديگرى است كه امام فرمود از قول من بآن زن بگو امام باقر بتو سلام رساند و فرموده خود را بازدواج من درآور ابا بصير گفت باو گفتم مرا قسم داد كه راست بگو حضرت باقر سلام رسانده و چنين فرموده قسم خوردم خود را بازدواج من درآورد.
19-خرايج- ص 230 ابو بصير از حضرت باقرعلیه السلام نقل كرد كه بمردى خراسانى فرمود پدرت چطور است؟ گفت خوب. فرمود دو روز بعد از حركت تو بطرف گرگان از دنيا رفت باز پرسيد برادرت چطور است؟ عرضكرد خوب بود.
فرمود او را همسايه‏اش كه صالح نام داشت فلان روز كشت آن مرد گريه‏اش گرفت و گفت إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ از مصيبتى كه مبتلا شدم حضرت باقر فرمود آرام باش هر دو رهسپار بهشت شدند بهشت بهتر است براى آنها از زندگى كه داشتند.
آن مرد عرضكرد آقا پسرى داشتم كه سخت مريض بود از او نپرسيدى فرمود او خوب شد عمويش دختر خود را بازدواج او در آورد وقتى كه تو برگردى خدا پسرى باو عنايت كرده بنام على و او شيعه ما است ولى پسرت شيعه ما نيست دشمن ما است آن مرد عرضكرد چاره‏اى در اين كار هست؟
فرمود او دشمن ما است و در آتش خواهد بود. ابو بصير گفت عرض كردم آقا اين مرد كيست؟ فرمود مردى خراسانى است كه شيعه ما است و مرد مؤمنى است.
20-خرايج- عباد بن كثير بصرى گفت بحضرت باقرعلیه السلام عرض كردم حق مؤمن بر خدا چيست؟ آن جناب توجهى نكرده سه مرتبه سؤال كردم در مرتبه سوم فرمود از جمله حق مؤمن بر خدا اينست كه اگر باين درخت بگويد بيا، بيايد عباد گفت من بدرخت خرما نگاه كردم ديدم از جاى كنده شد و در حال حركت است. امام عليه السلام اشاره نمود فرمود آرام باش با تو نبودم.
21-خرايج- ص 196 ابو بصير گفت در جوانى خدمت حضرت باقرعلیه السلام در مسجد پيغمبر (صلی الله علیه وآله وسلم) نشسته بودم هنوز امام زين العابدين عليه السلام از دنيا نرفته بود. در اين موقع منصور دوانيقى و داود بن سليمان وارد شدند خلافت بعباسيان نرسيده بود.
داود آمد كنار حضرت باقر علیه السلام نشست. آن جناب باو فرمود چه شد كه منصور نيامد گفت مرد بى‏ادبى است خودخواه است. فرمود بزودى بخلافت ميرسد و سوار بر گردن مردم مى‏شود و مالك شرق و غرب خواهد شد عمرى طولانى ميكند كه ثروتى بر هم گرد مى‏آورد كه براى كسى قبل از او چنين نشده.
داود از جاى حركت كرده پيش منصور رفت و جريان را باو گفت. منصور بلند شد خدمت حضرت باقر علیه السلام آمده عرض كرد من بواسطه ابهت و عظمت مقام شما خدمتتان نيامدم بفرمائيد داود راست ميگفت آنچه از شما نقل ميكرد فرمود صحيح است راست گفته. گفت سلطنت ما قبل از سلطنت شما است فرمود آرى. منصور پرسيد پس از حكومت من يكى از فرزندانم زمامدار مى‏شود جوابداد آرى گفت مدت زمامدارى بنى اميه بيشتر است يا حكومت ما؟ فرمود زمامدارى شما بيشتر سلطنت را بچه‏هاى شما چون گوى در ميدان ببازى ميگيرند. اين تفصيل را پدرم بمن فرموده وقتى منصور بحكومت رسيد از فرمايش حضرت باقر در شگفت شد.
22-خرايج- ابو بصير گفت در خدمت حضرت باقر بودم در مسجد پيغمبر كه عمر بن عبد العزيز وارد شد لباس زرد رنگى داشت تكيه بغلام خود كرده بود. امام فرمود اين پسر زمامدار خواهد شد و عدالت ميكند چهار سال زندگى خواهد كرد سپس از دنيا ميرود اهل زمين بر او گريه ميكنند ولى فرشتگان آسمان لعنتش مينمايند زيرا مقامى را كه مربوط باو نيست گرفته ولى پس از زمامدارى باندازه قدرت خود عدالت ميورزد.
23-در رجال كشى ص 134 اسلم غلام محمد بن حنفيه گفت در خدمت حضرت باقر علیه السلام تكيه بزمزم داده بودم محمد بن عبد الله بن حسن طواف ميكرد امام فرمود اين جوان را ميشناسى؟ گفتم آرى محمد بن عبد الله بن حسن است فرمود بزودى قيام ميكند و در حال زارى كشته خواهد شد.
بعد فرمود اين حديث را به احدى نقل نكنى امانت نزد تو سپردم. ولى من بمعروف بن خربوذ نقل كردم اما از او پيمان گرفتم كه بكسى نگويد. ما چهار نفر از اهل مكه صبح و شام خدمت آن جناب بوديم.
معروف عرض كرد آقا اين حديثى كه اسلم برايم نقل كرد مايلم از خودتان‏
بشنوم امام روى به اسلم نموده فرمود اسلم! (چرا نقل كردى) عرض كرد آقا من همان پيمانى كه شما گرفتيد از او گرفتم.
حضرت باقر علیه السلام فرمود اگر تمام مردم روى زمين شيعه ما باشند سه قسمت از چهار قسمت آنها شكاك خواهند بود يك قسمت باقيمانده هم احمقند.
24-خرايج- محمد بن ابى حازم گفت خدمت حضرت باقرعلیه السلام بودم زيد بن على از آنجا گذشت امام باقر فرمود بخدا سوگند زيد در كوفه قيام خواهد كرد و كشته خواهد شد سرش را باطراف ميگردانند بعد مى‏آورند و در اين محل روى نى بزمين ميكوبند اشاره نمود به همان محلى كه بعدها سر زيد را نصب نمودند.
محمد بن ابى حازم گفت با گوش خود شنيدم سپس با چشم ديدم جريان خروج و شهادتش را شنيدم مدتى گذشت بعد سرش را در اطراف ميگرداندند سپس در همان محل بر نيزه نمودند تعجب كردم.
25-خرايج روايت شده كه حضرت باقر علیه السلام باصحاب خود احاديثى بسيار دشوار و سخت بيان مينمود مردى بنام نضر بن قرواش وارد شد اصحاب خيلى ناراحت شدند كه او هم اين احاديث را خواهد شنيد بالاخره آن مرد رفت.
عرض كردند آقا هر چه فرموديد او نيز شنيد مرد خبيث و بد جنسى است فرمود اگر از او بپرسيد هيچ يك از گفتار مرا حفظ نكرده. يكى از اصحاب او را ملاقات نموده گفت مايلم از گفتار ابى جعفر كه شنيدى برايم نقل كنى گفت بخدا سوگند نفهميدم چه گفت يك كلمه هم يادم نيست.
26-خرايج- ابو حمزه از حضرت باقرعلیه السلام نقل كرد كه فرمود من مشغول انجام اعمال عمره بودم و در حجر اسماعيل نشستم ناگاه ديدم يك جنى از طرف مشرق مى‏آيد نزديك بحجر الاسود شد من باو نگاه كردم مدتى ايستاد سپس هفت مرتبه طواف كرد بعد در مقام ابراهيم روى دم خود ايستاد و دو ركعت نماز خواند نزديك ظهر بود.
عطاء و چند نفر ديگر او را ديدند پيش من آمده گفتند اين جنى را
ديدى؟ گفتم بلى او را ديدم متوجه كارهايش نيز بودم برويد باو بگوئيد محمد بن على ميگويد اكنون مسجد خلوت است و نزديك موقعى است كه گروهى از بردگان و سودانى‏ها بيايند تو كه اعمال خود را انجام داده‏اى ميترسم آنها بيايند برايت ناراحتى فراهم كنند اگر عجله كنى و قبل از آمدن آنها بروى بهتر است.
جنى اين پيغام را كه شنيد ريگهاى مسجد را چند تكه بر روى هم انباشت دم خود را روى آن ريگهاى انباشته گذاشته و بهوا برخاست.
27-مناقب و خرايج- ص 197 ابو بصير از حضرت صادق علیه السلام نقل كرد كه فرمود پدرم روزى در مجلس خود ساعتى سر بطرف زمين داشت بعد سر بلند نموده فرمود چه خواهيد كرد اگر يك نفر با چهار هزار نفر وارد شهر شما شود و سه روز در ميان شما شمشير بگذارد كشتارهاى عجيب نمايد و ببلائى بزرگ دچار شويد كه قدرت دفاع نداشته باشيد.
اين جريان در سال آينده خواهد شد وسيله دفاع و چاره انديشى براى خود بنمائيد آنچه گفتم خواهد شد هيچ قابل تغيير نيست.
اهل مدينه توجه باين فرمايش امام نكرده ميگفتند چنين چيزى نميشود لذا چاره انديشى و وسيله دفاع فراهم نكردند فقط عده‏ى كمى با بنى هاشم آماده شدند و از مدينه خارج گرديدند.
زيرا آنها ميدانستند هر چه حضرت باقر علیه السلام بفرمايد راست است سال بعد
امام باقرعلیه السلام و بنى هاشم خانواده خود را از مدينه خارج بردند. نافع بن ارزق با گروهى آمد و مدينه را روبيد مردان جنگى را كشت و رسوائى بر سر زنان آنها در آورد.
اهل مدينه گفتند ديگر ما فرموده ابو جعفر را رد نخواهيم كرد از او قبول ميكنيم بعد از اين جريان كه شنيديم و ديديم آنها از خاندان نبوت و واقع گو هستند.
28-خرايج- ابو بصير از حضرت باقر نقل كرد كه فرمود من ميشناسم شخصى را كه اگر كنار دريا بايستد تمام جنبنده‏هاى دريا را ميشناسد از پدر و مادر و عمه و خاله آنها.
29-خرايج- اسود بن سعيد گفت خدمت حضرت باقر بودم قبل از اينكه من چيزى بپرسم فرمود ما حجت الله و وجه الله و عين الله در ميان مردم و فرمانرواى از طرف خدا در ميان مردميم. فرمود بين ما و هر قسمت از زمين اتصالى است مانند نخى كه بناها هنگام ساختمان ميكشند. هر گاه خداوند ما را مامور نمايد در مورد سرزمينى همان نخ را ميكشيم آن زمين رو بما مى‏آورد با بازارها و محلاتش تا كارى كه بخواهيم انجام دهيم. همان طورى كه باد براى سليمان مسخر شده بود خداوند آن را مسخر براى آل محمد نموده.
30-خرايج- محمد بن مسلم گفت حضرت باقرعلیه السلام فرمود اگر خيال ميكنيد ما شما را نمى‏بينيم و سخن شما را نمى‏شنويم بدخيالى كرده‏ايد اگر صحيح باشد گمان شما كه از حال و كردارتان خبر نداشته باشيم ديگر ما را بر مردم فضيلتى نيست عرضكردم يك نمونه از آنچه ميفرمائى بمن نشان ده.
فرمود بين تو و هم سفرت در ربذه اختلاف افتاد او ترا سرزنش كرد بمحبت با ما و شناسائى ما. عرضكردم بخدا صحيح است فرمود ديدى من با قدرتى كه خدا داده خبر ميدهم نه ساحرم و نه كاهن و نه ديوانه اين از علوم نبوت است كه بما از آنچه اتفاق مى‏افتد خبر ميدهند.
عرضكردم چه كسى شما را مطلع بر احوال ما مينمايد؟ فرمود گاهى خطور
بدلمان مى‏شود و گاهى با گوش ميشنويم با تمام اينها خدمتكارانى از جن داريم كه مؤمن هستند و شيعه آنها بهتر از شما مطيع ما هستند عرضكردم با هر نفر يكى از آنها است. فرمود آرى بما اطلاع ميدهند از تمام كارها و اوضاع شما.
 
برگرفته ازکتاب:زندگانى امام سجاد و امام محمد باقر(علیهم السلام)، ترجمه بحار الأنوار ،ص:160 الی179

سامانه نجم