همه ائمه اطهار عليهم السلام به استثناى وجود مقدس حضرت حجت عجل الله تعالى فرجه كه در قيد حيات هستند،شهيد از دنيا رفته اند،هيچ كدام از آنها با مرگ طبيعى و با اجل طبيعى و يا با يك بيمارى عادى از دنيا نرفته اند،و اين يكى از مفاخر بزرگ آنهاست.اولا خودشان هميشه آرزوى شهادت در راه خدا را داشتند كه ما مضمون آن را در دعاهايى كه آنها به ما تعليم داده اند و خودشان مى خوانده اند مى بينيم.
على عليه السلام مىفرمود:من تنفر دارم از اينكه در بستر بميرم،هزار ضربت شمشير بر من وارد بشود بهتر است از اين كه آرام در بستر بميرم.و ما هم در دعاها و زياراتى كه آنها را زيارت مىكنيم يكى از فضائل آنان را كه يادآورى مىكنيم همين است كه آنها از زمره شهدا هستند و شهيد از دنيا رفته اند.جمله اى كه در آغاز خواندیم از زيارت جامعه كبيره است كه مىخوانيم:«انتم الصراط الاقوم و السبيل الاعظم و شهداء دار الفناء و شفعاء دار البقاء»شما راست ترين راهها و بزرگترين شاهراهها هستيد.شما شهيدان اين جهان و شفيعان آن جهانيد.
در اصطلاح،«شهيد»لقب وجود مقدس امام حسين عليه السلام است و ما معمولا ايشان را به لقب«شهيد»مىخوانيم:«الحسين الشهيد».همان طور كه لقب امام صادق را مىگوييم«جعفر الصادق»و لقب امام موسى بن جعفر را مىگوييم«موسى الكاظم»،لقب سيد الشهداء«الحسين الشهيد»است.ولى اين بدان معنى نيست كه در ميان ائمه ما تنها امام حسين است كه شهيد است.همان طور كه اگر موسى بن جعفر را مىگوييم«الكاظم»معنايش اين نيست كه ساير ائمه كاظم نبوده اند (2) ،يا اگر به امام رضا مىگوييم «الرضا»معنايش اين نيست كه ديگران مصداق«الرضا»نيستند،و يا اگر به امام صادق مىگوييم:«الصادق»معنايش اين نيست كه ديگران العياذ بالله صادق نيستند،همچنين اگر ما به حضرت سيد الشهداء عليه السلام مىگوييم«الشهيد»،معنايش اين نيست كه ائمه ديگر ما شهيد نشده اند.
تاثير مقتضيات زمان در شكل مبارزه
اينجا اين سخن به ميان مى آيد كه ساير ائمه چرا شهيد شدند؟آنها كه تاريخ نشان نمىدهد كه در مقابل دستگاه هاى جور زمان خودشان قيام كرده و شمشير كشيده باشند،آنها كه ظاهر سيره شان نشان مىدهد كه روششان با روش امام حسين علیه السلام متفاوت بوده است.بسيار خوب،امام حسين شهيد شد،چرا امام حسين شهيد بشود؟چرا امام سجاد شهيد بشود؟چرا امام باقر و امام صادق و امام كاظم علیهم السلام شهيد بشوند؟و همين طور ساير ائمه علیهم السلام.
جواب اين است:اشتباه است اگر ما خيال كنيم روش ساير ائمه با روش امام حسين در اين جهت اختلاف و تفاوت داشته است.برخى اين طور خيال مىكنند،مىگويند:در ميان ائمه، امام حسين بنايش بر مبارزه با دستگاه جور زمان خود بود ولى ساير ائمه اين اختلاف را داشتند كه مبارزه نمىكردند.اگر اين جور فكر كنيم سخت اشتباه كرده ايم.تاريخ خلافش را مىگويد و قرائن و دلايل همه بر خلاف است.بله،اگر ما مطلب را جور ديگرى تلقى كنيم،كه همين جور هم هست،هيچ وقت يك مسلمان واقعى،يك مؤمن واقعى-تا چه رسد به مقام مقدس امام-امكان ندارد كه با دستگاه ظلم و جور زمان خودش سازش كند و واقعا بسازد، يعنى خودش را با آن منطبق كند،بلكه هميشه با آنها مبارزه مىكند.تفاوت در اين است كه شكل مبارزه فرق مىكند.يك وقت مبارزه علنى است،اعلان جنگ است،مبارزه با شمشير است.
اين يك شكل مبارزه است.و يك وقت،مبارزه هست ولى نوع مبارزه فرق مىكند.در اين مبارزه هم كوبيدن طرف هست،لجن مال كردن طرف هست،منصرف كردن مردم از ناحيه او هست،علنى كردن باطل بودن او هست،جامعه را بر ضد او سوق دادن هست،ولى نه به صورت شمشير كشيدن.
اين است كه مقتضيات زمان در شكل مبارزه مىتواند تاثير بگذارد.هيچ وقت مقتضيات زمان در اين جهت نمىتواند تاثير داشته باشد كه در يك زمان سازش با ظلم جايز نباشد ولى در زمان ديگر سازش با ظلم جايز باشد.خير،سازش با ظلم هيچ زمانى و در هيچ مكانى و به هيچ شكلى جايز نيست،اما شكل مبارزه ممكن است فرق كند.ممكن است مبارزه علنى باشد، ممكن است مخفيانه و زير پرده و در استتار باشد.تاريخ ائمه اطهار عموما حكايت مىكند كه هميشه در حال مبارزه بوده اند.اگر مىگويند مبارزه در حال تقيه،[مقصود سكون و بى تحركى نيست].«تقيه»از ماده«وقى»است،مثل تقوا كه از ماده«وقى»است.تقيه معنايش اين است:در يك شكل مخفيانه اى،در يك حالت استتارى از خود دفاع كردن،و به عبارت ديگر سپر به كار بردن، هر چه بيشتر زدن و هر چه كمتر خوردن،نه دست از مبارزه برداشتن،حاشا و كلا.
روى اين حساب است كه ما مىبينيم همه ائمه اطهار اين افتخار را-آرى اين افتخار را-دارند كه در زمان خودشان با هيچ خليفه جورى سازش نكردند و هميشه در حال مبارزه بودند.شما امروز بعد از هزار و سيصد سال-و بيش از هزار و سيصد سال،يا براى بعضى از ائمه اندكى كمتر:هزار و دويست و پنجاه سال،هزار و دويست و شصت سال،هزار و دويست و هفتاد سال-مىبينيد خلفايى نظير عبد الملك مروان(از قبل از عبد الملك مروان تا عبد الملك مروان،اولاد عبد الملك،پسر عموهاى عبد الملك،بنى العباس،منصور دوانيقى،ابو العباس سفاح،هارون الرشيد،مامون و متوكل)از بد نام ترين افراد تاريخند.در ميان ما شيعه ها كه قضيه بسيار روشن است،حتى در ميان اهل تسنن،اينها لجن مال شده اند.چه كسى اينها را لجن مال كرده است؟اگر مقاومت ائمه اطهار در مقابل اينها نبود،و اگر نبود كه آنها فسق ها و انحراف هاى آنان را بر ملا مىكردند و غاصب بودن و نالايق بودن آنها را به مردم گوشزد مى نمودند،آرى اگر اين موضوع نبود،امروز ما هارون و مخصوصا مامون را در رديف قديسين مى شمرديم.اگر ائمه،باطن مامون را آشكار نمى كردند و وى را معرفى كامل نمى نمودند، مسلم او يكى از قهرمانان بزرگ علم و دين در دنيا تلقى مىشد.
بحث ما در موجبات شهادت امام موسى بن جعفر عليهما السلام است.چرا موسى بن جعفر را شهيد كردند؟اولا اينكه موسى بن جعفر شهيد شده است از مسلمات تاريخ است و هيچ كس انكار نمىكند.بنا بر معتبرترين و مشهورترين روايات،موسى بن جعفر عليه السلام چهار سال در كنج سياه چاله اى زندان بسر برد و در زندان هم از دنيا رفت،و در زندان،مكرر به امام پيشنهاد شد كه يك معذرت خواهى و يك اعتراف زبانى از او بگيرند،و امام حاضر نشد.اين متن تاريخ است.
امام در زندان بصره
امام در يك زندان بسر نبرد،در زندانهاى متعدد بسر برد.او را از اين زندان به آن زندان منتقل مىكردند،و راز مطلب اين بود كه در هر زندانى كه امام را مىبردند،بعد از اندك مدتى زندانبان مريد مىشد.اول امام را به زندان بصره بردند.عيسى بن جعفر بن ابى جعفر منصور،يعنى نوه منصور دوانيقى والى بصره بود.امام را تحويل او دادند كه يك مرد عياش كياف و شرابخوار و اهل رقص و آواز بود.به قول يكى از كسان او«اين مرد عابد و خدا شناس را در جايى آوردند كه چيزها به گوش او رسيد كه در عمرش نشنيده بود.»در هفتم ماه ذى الحجه سال 178 امام را به زندان بصره بردند،و چون عيد قربان در پيش بود و ايام به اصطلاح جشن و شادمانى بود،امام را در يك وضع بعدى(از نظر روحى)بردند.مدتى امام در زندان او بود.كم كم خود اين عيسى بن جعفر علاقه مند و مريد شد.او هم قبلا خيال مىكرد كه شايد واقعا موسى بن جعفر همان طور كه دستگاه خلافت تبليغ مىكند مردى است ياغى كه فقط هنرش اين است كه مدعى خلافت است،يعنى عشق رياست به سرش زده است.ديد نه،او مرد معنويت است و اگر مساله خلافت براى او مطرح است از جنبه معنويت مطلب مطرح است نه اينكه يك مرد دنيا طلب باشد.بعدها وضع عوض شد.دستور داد يك اتاق بسيار خوبى را در اختيار امام قرار دادند و رسما از امام پذيرايى مىكرد.هارون محرمانه پيغام داد كه كلك اين زندانى را بكن.جواب داد من چنين كارى نمىكنم.اواخر،خودش به خليفه نوشت كه دستور بده اين را از من تحويل بگيرند و الا خودم او را آزاد مىكنم،من نمىتوانم چنين مردى را به عنوان يك زندانى نزد خود نگاه دارم.چون پسر عموى خليفه و نوه منصور بود،حرفش البته خريدار داشت.
امام در زندانهاى مختلف
امام را به بغداد آوردند و تحويل فضل بن ربيع دادند.فضل بن ربيع،پسر«ربيع»حاجب معروف است (3).هارون امام را به او سپرد.او هم بعد از مدتى به امام علاقه مند شد،وضع امام را تغيير داد و يك وضع بهترى براى امام قرار داد.جاسوس ها به هارون خبر دادند كه موسى بن جعفر در زندان فضيل بن ربيع به خوشى زندگى مىكند،در واقع زندانى نيست و باز مهمان است. هارون امام را از او گرفت و تحويل فضل بن يحياى برمكى داد.فضل بن يحيى هم بعد از مدتى با امام همين طور رفتار كرد كه هارون خيلى خشم گرفت و جاسوس فرستاد.رفتند و تحقيق كردند،ديدند قضيه از همين قرار است،و بالاخره امام را گرفت و فضل بن يحيى مغضوب واقع شد.بعد پدرش يحيى برمكى،اين وزير ايرانى عليه ما عليه،براى اينكه مبادا بچه هايش از چشم هارون بيفتند كه دستور هارون را اجرا نكردند،در يك مجلسى سر زده از پشت سر هارون سرش را به گوش هارون گذاشت و گفت:اگر پسرم تقصير كرده است،من خودم حاضرم هر امرى شما داريد اطاعت كنم،پسرم توبه كرده است،پسرم چنين،پسرم چنان.بعد آمد به بغداد و امام را از پسرش تحويل گرفت و تحويل زندانبان ديگرى به نام سندى بن شاهك داد كه مىگويند اساسا مسلمان نبوده،و در زندان او خيلى بر امام سخت گذشت،يعنى ديگر امام در زندان او هيچ روى آسايش نديد.
در خواست هارون از امام
در آخرين روزهايى كه امام زندانى بود و تقريبا يك هفته بيشتر به شهادت امام باقى نمانده بود،هارون همين يحيى برمكى را نزد امام فرستاد و با يك زبان بسيار نرم و ملايمى به او گفت از طرف من به پسر عمويم سلام برسانيد و به او بگوييد بر ما ثابت شده كه شما گناهى و تقصيرى نداشته ايد ولى متاسفانه من قسم خورده ام و قسم را نمىتوانم بشكنم.من قسم خورده ام كه تا تو اعتراف به گناه نكنى و از من تقاضاى عفو ننمايى،تو را آزاد نكنم.هيچ كس هم لازم نيست بفهمد.همين قدر در حضور همين يحيى اعتراف كن،حضور خودم هم لازم نيست،حضور اشخاص ديگر هم لازم نيست،من همين قدر مىخواهم قسمم را نشكسته باشم،در حضور يحيى همين قدر تو اعتراف كن و بگو معذرت مىخواهم،من تقصير كرده ام. خليفه مرا ببخشد،من تو را آزاد مىكنم،و بعد بيا پيش خودم چنين و چنان.
حال روح مقاوم را ببينيد.چرا اينها«شفعاء دار الفناء»هستند؟چرا اينها شهيد مىشدند؟در راه ايمان و عقيدهشان شهيد مىشدند،مىخواستند نشان بدهند كه ايمان ما به ما اجازه[همگامى با ظالم را]نمىدهد.جوابى كه به يحيى داد اين بود كه فرمود:«به هارون بگو از عمر من ديگر چيزى باقى نمانده است،همين»كه بعد از يك هفته آقا را مسموم كردند.
علت دستگيرى امام
حال چرا هارون دستور داد امام را بگيرند؟براى اينكه به موقعيت اجتماعى امام حسادت مى ورزيد و احساس خطر مىكرد،با اينكه امام هيچ در مقام قيام نبود،واقعا كوچكترين اقدامى نكرده بود براى آنكه انقلابى بپا كند(انقلاب ظاهرى)اما آنها تشخيص مىدادند كه اينها انقلاب معنوى و انقلاب عقيدتى بپا كرده اند.وقتى كه تصميم مىگيرد كه ولايتعهد را براى پسرش امين تثبيت كند،و بعد از او براى پسر ديگرش مامون،و بعد از او براى پسر ديگرش مؤتمن،و بعد علما و برجستگان شهرها را دعوت مىكند كه همه امسال بيايند مكه كه خليفه مىخواهد بيايد مكه و آنجا يك كنگره عظيم تشكيل بدهد و از همه بيعت بگيرد، فكر مىكند مانع اين كار كيست؟آن كسى كه اگر باشد و چشم ها به او بيفتد اين فكر براى افراد پيدا مىشود كه آن كه لياقت براى خلافت دارد اوست،كيست؟موسى بن جعفر.وقتى كه مىآيد مدينه،دستور مىدهد امام را بگيرند.همين يحيى برمكى به يك نفر گفت:من گمان مىكنم خليفه در ظرف امروز و فردا دستور بدهد موسى بن جعفر را توقيف كنند.گفتند چطور؟گفت من همراهش بودم كه رفتيم به زيارت حضرت رسول در مسجد النبى (4).وقتى كه خواست به پيغمبر سلام بدهد،ديدم اين جور مىگويد:السلام عليك يا ابن العم(يا:يا رسول الله).بعد گفت:من از شما معذرت مىخواهم كه مجبورم فرزند شما موسى بن جعفر را توقيف كنم.(مثل اينكه به پيغمبر هم مىتواند دروغ بگويد.)ديگر مصالح اين جور ايجاب مىكند،اگر اين كار را نكنم در مملكت فتنه بپا مىشود،براى اينكه فتنه بپا نشود،و به خاطر مصالح عالى مملكت مجبورم چنين كارى را بكنم،يا رسول الله!من از شما معذرت مىخواهم. يحيى به رفيقش گفت:خيال مىكنم در ظرف امروز و فردا دستور توقيف امام را بدهد.هارون دستور داد جلادهايش رفتند سراغ امام.اتفاقا امام در خانه نبود.كجا بود؟مسجد پيغمبر.وقتى وارد شدند كه امام نماز مىخواند.مهلت ندادند كه موسى بن جعفر نمازش را تمام كند،در همان حال نماز،آقا را كشان كشان از مسجد پيغمبر بيرون بردند كه حضرت نگاهى كرد به قبر رسول اكرم و عرض كرد:السلام عليك يا رسول الله،السلام عليك يا جداه،ببين امت تو با فرزندان تو چه مىكنند؟!
چرا[هارون اين كار را مىكند؟]چون مىخواهد براى ولايتعهدی فرزندانش بيعت بگيرد.موسى بن جعفر كه قيامى نكرده است.قيام نكرده است،اما اصلا وضع او وضع ديگرى است،وضع او حكايت مىكند كه هارون و فرزندانش غاصب خلافتند.
سخن مامون
مامون طورى عمل كرده است كه بسيارى از مورخين او را شيعه مىدانند،مىگويند او شيعه بوده است،و بنا بر عقيده من-كه هيچ مانعى ندارد كه انسان به يك چيزى اعتقاد داشته باشد و بر ضد اعتقادش عمل كند-او شيعه بوده است و از علماى شيعه بوده است.اين مرد مباحثاتى با علماى اهل تسنن كرده است كه در متن تاريخ ضبط است.من نديده ام هيچ عالم شيعى اين جور منطقى مباحثه كرده باشد.چند سال پيش يك قاضى سنى تركيه اى كتابى نوشته بود كه به فارسى هم ترجمه شد به نام«تشريح و محاكمه درباره آل محمد».در آن كتاب، مباحثه مامون با علماى اهل تسنن درباره خلافت بلا فصل حضرت امير نقل شده است.به قدرى اين مباحثه جالب و عالمانه است كه انسان كمتر مىبيند كه عالمى از علماى شيعه اين جور عالمانه مباحثه كرده باشد.نوشته اند يك وقتى خود مامون گفت:اگر گفتيد چه كسى تشيع را به من آموخت؟گفتند چه كسى؟گفت:پدرم هارون.من درس تشيع را از پدرم هارون آموختم.گفتند پدرت هارون كه از همه با شيعه و ائمه شيعه دشمنتر بود.گفت:در عين حال قضيه از همين قرار است.در يكى از سفرهايى كه پدرم به حج رفت،ما همراهش بوديم،من بچه بودم،همه به ديدنش مى آمدند،مخصوصا مشايخ،معاريف و كبار،و مجبور بودند به ديدنش بيايند.دستور داده بود هر كسى كه مىآيد،اول خودش را معرفى كند،يعنى اسم خودش و پدرش و اجدادش را تا جد اعلايش بگويد تا خليفه بشناسد كه او از قريش است يا از غير قريش،و اگر از انصار است خزرجى است يا اوسى.هر كسى كه مى آمد،اول دربان مىآمد نزد هارون و مىگفت:فلان كس با اين اسم و اين اسم پدر و غيره آمده است.روزى دربان آمد گفت آن كسى كه به ديدن خليفه آمده است مىگويد:بگو موسى بن جعفر بن محمد بن على بن الحسين بن على بن ابى طالب.تا اين را گفت،پدرم از جا بلند شد،گفت:بگو بفرماييد،و بعد گفت:همان طور سواره بيايند و پياده نشوند،و به ما دستور داد كه استقبال كنيد.ما رفتيم. مردى را ديديم كه آثار عبادت و تقوا در وجناتش كاملا هويدا بود.نشان مىداد كه از آن عباد و نساك درجه اول است.سواره بود كه مىآمد،پدرم از دور فرياد كرد:شما را به كى قسم مىدهم كه همين طور سواره نزديك بياييد،و او چون پدرم خيلى اصرار كرد يك مقدار روى فرشها سواره آمد.به امر هارون دويديم ركابش را گرفتيم و او را پياده كرديم.وى را بالا دست خودش نشاند،مؤدب،و بعد سؤال و جواب هايى كرد: عائله تان چقدر است؟معلوم شد عائله اش خيلى زياد است.وضع زندگيتان چطور است؟وضع زندگى ام چنين است.عوايدتان چيست؟عوايد من اين است،و بعد هم رفت.وقتى خواست برود پدرم به ما گفت:بدرقه كنيد،در ركابش برويد، و ما به امر هارون تا در خانه اش در بدرقه اش رفتيم،كه او آرام به من گفت تو خليفه خواهى شد و من يك توصيه بيشتر به تو نمىكنم و آن اينكه با اولاد من بدرفتارى نكن.
ما نمىدانستيم اين كيست.برگشتيم.من از همه فرزندان جرى تر بودم،وقتى خلوت شد به پدرم گفتم اين كى بود كه تو اينقدر او را احترام كردى؟يك خنده اى كرد و گفت:راستش را اگر بخواهى اين مسندى كه ما بر آن نشسته ايم مال اينهاست.گفتم آيا به اين حرف اعتقاد دارى؟گفت:اعتقاد دارم.گفتم:پس چرا واگذار نمىكنى؟گفت:مگر نمىدانى الملك عقيم؟تو كه فرزند من هستى،اگر بدانم در دلت خطور مىكند كه مدعى من بشوى،آنچه را كه چشم هايت در آن قرار دارد از روى تنت بر مىدارم.
قضيه گذشت.هارون صله مىداد،پول هاى گزاف مىفرستاد به خانه اين و آن،از پنج هزار دينار زر سرخ،چهار هزار دينار زر سرخ و غيره.ما گفتيم لا بد پولى كه براى اين مردى كه اينقدر برايش احترام قائل است مىفرستد خيلى زياد خواهد بود.كمترين پول را براى او فرستاد: دويست دينار.باز من رفتم سؤال كردم،گفت:مگر نمىدانى اينها رقيب ما هستند.سياست ايجاب مىكند كه اينها هميشه تنگدست باشند و پول نداشته باشند زيرا اگر زمانى امكانات اقتصادى شان زياد شود،يك وقت ممكن است كه صد هزار شمشير عليه پدر تو قيام كند.
نفوذ معنوى امام
از اينجا شما بفهميد كه نفوذ معنوى ائمه شيعه چقدر بوده است.آنها نه شمشير داشتند و نه تبليغات،ولى دلها را داشتند.در ميان نزديكترين افراد دستگاه هارون،شيعيان وجود داشتند. حق و حقيقت،خودش يك جاذبه اى دارد كه نمىشود از آن غافل شد.
على بن يقطين وزير هارون است،شخص دوم مملكت است،ولى شيعه است،اما در حال استتار،و خدمت مىكند به هدف هاى موسى بن جعفر ولى ظاهرش با هارون است.دو سه بار هم گزارش هايى دادند،ولى موسى بن جعفر با آن روشن بينىهاى خاص امامت زودتر درك كرد و دستورهايى به او داد كه وى اجرا كرد و مصون ماند.در ميان افرادى كه در دستگاه هارون بودند،اشخاصى بودند كه آنچنان مجذوب و شيفته امام بودند كه حد نداشت ولى هيچ گاه جرات نمىكردند با امام تماس بگيرند.
يكى از ايراني هايى كه شيعه و اهل اهواز بوده است مىگويد كه من مشمول ماليات هاى خيلى سنگينى شدم كه براى من نوشته بودند و اگر مىخواستم اين ماليات هايى را كه اينها براى من ساخته بودند بپردازم از زندگى ساقط مىشدم.اتفاقا والى اهواز معزول شد و والى ديگرى آمد و من هم خيلى نگران كه اگر او بر طبق آن دفاتر مالياتى از من ماليات مطالبه كند،از زندگى سقوط مىكنم.ولى بعضى دوستان به من گفتند:اين باطنا شيعه است،تو هم كه شيعه هستى. اما من جرات نكردم بروم نزد او و بگويم من شيعه هستم،چون باور نكردم.گفتم بهتر اين است كه بروم مدينه نزد خود موسى بن جعفر(آن وقت هنوز آقا در زندان نبودند)،اگر خود ايشان تصديق كردند او شيعه است از ايشان توصيه اى بگيرم.رفتم خدمت امام.امام نامه اى نوشت كه سه چهار جمله بيشتر نبود،سه چهار جمله آمرانه،اما از نوع آمرانه هايى كه امامى به تابع خود مىنويسد،راجع به اينكه«قضاى حاجت مؤمن و رفع گرفتارى از مؤمن در نزد خدا چنين است و السلام».نامه را با خودم مخفيانه آوردم اهواز.فهميدم كه اين نامه را بايد خيلى محرمانه به او بدهم.يك شب رفتم در خانه اش،دربان آمد،گفتم به او بگو كه شخصى از طرف موسى بن جعفر آمده است و نامه اى براى تو دارد.ديدم خودش آمد و سلام و عليك كرد و گفت:چه مىگوييد؟گفتم من از طرف امام موسى بن جعفر آمده ام و نامه اى دارم.نامه را از من گرفت،شناخت،نامه را بوسيد،بعد صورت مرا بوسيد،چشم هاى مرا بوسيد،مرا فورا برد در منزل،مثل يك بچه در جلوى من نشست،گفت تو خدمت امام بودى؟!گفتم بله.تو با همين چشم هايت جمال امام را زيارت كردى؟!گفتم بله.گرفتاريت چيست؟گفتم يك چنين ماليات سنگينى براى من بسته اند كه اگر بپردازم از زندگى ساقط مىشوم.دستور داد همان شبانه دفاتر را آوردند و اصلاح كردند،و چون آقا نوشته بود«هر كس كه مؤمنى را مسرور كند،چنين و چنان»گفت اجازه مىدهيد من خدمت ديگرى هم به شما بكنم؟گفتم بله.گفت من مىخواهم هر چه دارايى دارم،امشب با تو نصف كنم،آنچه پول نقد دارم با تو نصف مىكنم، آنچه هم كه جنس است قيمت مىكنم،نصفش را از من بپذير.گفت با اين وضع آمدم بيرون و بعد در يك سفرى وقتى رفتم جريان را به امام عرض كردم،امام تبسمى كرد و خوشحال شد.
هارون از چه مىترسيد؟از جاذبه حقيقت مىترسيد.«كونوا دعاة للناس بغير السنتكم» (5). تبليغ كه همه اش زبان نيست،تبليغ زبان اثرش بسيار كم است،تبليغ،تبليغ عمل است.آن كسى كه با موسى بن جعفر يا با آباء كرامش و يا با اولاد طاهرينش روبرو مىشد و مدتى با آنها بود،اصلا حقيقت را در وجود آنها مىديد،و مىديد كه واقعا خدا را مىشناسند،واقعا از خدا مىترسند،واقعا عاشق خدا هستند،و واقعا هر چه كه مىكنند براى خدا و حقيقت است.
دو سنت معمول ميان ائمه عليهم السلام
شما دو سنت را در ميان همه ائمه علیهم السلام مىبينيد كه به طور وضوح و روشن هويداست.يكى عبادت و خوف از خدا و خدا باورى است.يك خدا باورى عجيب در وجود اينها هست،از خوف خدا مىگريند و مىلرزند،گويى خدا را مىبينند،قيامت را مىبينند،بهشت را مىبينند،جهنم را مىبينند.درباره موسى بن جعفر مىخوانيم:حليف السجدة الطويلة و الدموع الغزيرة (6) ،يعنى هم قسم سجده هاى طولانى و اشك هاى جوشان.تا يك درون منقلب آتشين نباشد كه انسان نمىگريد.
سنت دومى كه در تمام اولاد على عليه السلام[از ائمه معصومين]ديده مىشود همدردى و همدلى با ضعفا،محرومان،بيچارگان و افتادگان است.اصلا«انسان»براى اينها يك ارزش ديگرى دارد.امام حسن را مىبينيم،امام حسين را مىبينيم،زين العابدين،امام باقر،امام صادق،امام كاظم و ائمه علیهم السلام بعد از آنها،در تاريخ هر كدام از اينها كه مطالعه مىكنيم،مىبينيم اصلا رسيدگى به احوال ضعفا و فقرا برنامه اينهاست،آنهم[به اين صورت كه]شخصا رسيدگى كنند نه فقط دستور بدهند،يعنى نايب نپذيرند و آن را به ديگرى موكول نكنند.بديهى است كه مردم اينها را مىديدند.
نقشه دستگاه هارون
در مدتى كه حضرت در زندان بودند دستگاه هارون نقشه اى كشيد براى اينكه بلكه از حيثيت امام بكاهد.يك كنيز جوان بسيار زيبايى مامور شد كه به اصطلاح خدمتكار امام در زندان باشد.بديهى است كه در زندان،كسى بايد غذا ببرد،غذا بياورد،اگر زندانى حاجتى داشته باشد از او بخواهد.يك كنيز جوان بسيار زيبا را مامور اين كار كردند،گفتند:بالاخره هر چه باشد يك مرد است،مدتها هم در زندان بوده،ممكن است نگاهى به او بكند،يا لا اقل بشود متهمش كرد،يك افراد ولگويى بگويند«مگر مىشود؟!اتاق خلوت،يك مرد با يك زن جوان! »يكوقت خبردار شدند كه اصلا در اين كنيز انقلاب پيدا شده،يعنى او هم آمده سجاده اى[انداخته و مشغول عبادت شده است] (7).ديدند اين كنيز هم شده نفر دوم امام.به هارون خبر دادند كه اوضاع جور ديگرى است.كنيز را آوردند،ديدند اصلا منقلب است،حالش حال ديگرى است،به آسمان نگاه مىكند،به زمين نگاه مىكند.گفتند قضيه چيست؟گفت: اين مرد را كه من ديدم،ديگر نفهميدم كه من چى هستم،و فهميدم كه در عمرم خيلى گناه كرده ام،خيلى تقصير كرده ام،حالا فكر مىكنم كه فقط بايد در حال توبه بسر ببرم،و از اين حالش منصرف نشد تا مرد.
بشر حافى و امام كاظم عليه السلام
داستان بشر حافى را شنيده ايد (8).روزى امام از كوچه هاى بغداد مىگذشت.از يك خانه اى صداى عربده و تار و تنبور بلند بود،مىزدند و مىرقصيدند و صداى پايكوبى مى آمد.اتفاقا يك خادمه اى از منزل بيرون آمد در حالى كه آشغال هايى همراهش بود و گويا مىخواست بيرون بريزد تا مامورين شهردارى ببرند.امام به او فرمود صاحب اين خانه آزاد است يا بنده؟سؤال عجيبى بود.گفت:از خانه به اين مجللى اين را نمىفهمى؟اين خانه«بشر»است،يكى از رجال، يكى از اشراف،يكى از اعيان،معلوم است كه آزاد است.فرمود:بله،آزاد است،اگر بنده مىبود (9) كه اين سر و صداها از خانه اش بلند نبود.حال،چه جمله هاى ديگرى رد و بدل شده است ديگر ننوشته اند،همين قدر نوشته اند كه اندكى طول كشيد و مكثى شد.آقا رفتند.بشر متوجه شد كه چند دقيقه اى طول كشيد.آمد نزد او و گفت:چرا معطل كردى؟گفت:يك مردى مرا به حرف گرفت.گفت:چه گفت؟گفت:يك سؤال عجيبى از من كرد.چه سؤال كرد؟از من پرسيد كه صاحب اين خانه بنده است يا آزاد؟گفتم البته كه آزاد است.بعد هم گفت:بله،آزاد است،اگر بنده مىبود كه اين سر و صداها بيرون نمى آمد.گفت:آن مرد چه نشانه هايى داشت؟علائم و نشانه ها را كه گفت،فهميد كه موسى بن جعفر است.گفت:كجا رفت؟از اين طرف رفت.پايش لخت بود،به خود فرصت نداد كه برود كفش هايش را بپوشد،براى اينكه ممكن است آقا را پيدا نكند.پاى برهنه بيرون دويد.(همين جمله در او انقلاب ايجاد كرد.)دويد،خودش را انداختبه دامن امام و عرض كرد:شما چه گفتيد؟امام فرمود:من اين را گفتم.فهميد كه مقصود چيست. گفت:آقا!من از همين ساعت مىخواهم بنده خدا باشم،و واقعا هم راست گفت.از آن ساعت ديگر بنده خدا شد.
اين خبرها را به هارون مىدادند.اين بود كه احساس خطر مىكرد،مىگفت:اينها فقط بايد نباشند«وجودك ذنب»اصلا بودن تو از نظر من گناه است.امام مىفرمود:من چكار كرده ام؟ كدام قيام را بپا كردم؟كدام اقدام را كردم؟جوابى نداشتند،ولى به زبان بى زبانى مىگفتند: «وجودك ذنب»اصلا بودنت گناه است.آنها هم در عين حال از روشن كردن شيعيانشان و محارم و افراد ديگر هيچ كوتاهى نمىكردند،قضيه را به آنها مىگفتند و مى فهماندند،و آنها مى فهميدند كه قضيه از چه قرار است.
صفوان جمال و هارون
داستان صفوان جمال را شنيده ايد.صفوان مردى بود كه-به اصطلاح امروز-يك بنگاه كرايه وسائل حمل و نقل داشت كه آن زمان بيشتر شتر بود،و به قدرى متشخص و وسائلش زياد بود كه گاهى دستگاه خلافت،او را براى حمل و نقل بارها مىخواست.روزى هارون براى يك سفرى كه مىخواستبه مكه برود،لوازم حمل و نقل او را خواست.قرار دادى با او بست براى كرايه لوازم.ولى صفوان،شيعه و از اصحاب امام كاظم علیه السلام است.روزى آمد خدمت امام و اظهار كرد-يا قبلا به امام عرض كرده بودند-كه من چنين كارى كرده ام.حضرت فرمود:چرا شترهايت را به اين مرد ظالم ستمگر كرايه دادى؟گفت:من كه به او كرايه دادم،براى سفر معصيت نبود.چون سفر،سفر حج و سفر طاعت بود كرايه دادم و الا كرايه نمىدادم.فرمود: پولهايت را گرفته اى يا نه؟يا لا اقل پس كرايه هايت مانده يا نه؟بله،مانده.فرمود:به دل خودت يك مراجعه اى بكن،الآن كه شترهايت را به او كرايه داده اى،آيا ته دلت علاقهمند هستی كه لا اقل هارون اين قدر در دنيا زنده بماند كه برگردد و پس كرايه تو را بدهد؟گفت:بله.فرمود:تو همين مقدار راضى به بقاى ظالم هستى و همين گناه است.صفوان بيرون آمد.او سوابق زيادى با هارون داشت.يك وقت خبردار شدند كه صفوان تمام اين كاروان را يكجا فروخته است. اصلا دست از اين كارش برداشت.بعد كه فروخت رفت[نزد طرف قرار داد]و گفت:ما اين قرار داد را فسخ مىكنيم چون من ديگر بعد از اين نمىخواهم اين كار را بكنم،و خواست يك عذرهايى بياورد.خبر به هارون دادند.گفت:حاضرش كنيد.او را حاضر كردند.گفت:قضيه از چه قرار است؟گفت من پير شده ام،ديگر اين كار از من ساخته نيست،فكر كردم اگر كار هم مىخواهم بكنم كار ديگرى باشد.هارون خبردار شد.گفت:راستش را بگو،چرا فروختى؟گفت: راستش همين است.گفت:نه،من مىدانم قضيه چيست.موسى بن جعفر خبردار شده كه تو شترها را به من كرايه داده اى،و به تو گفته اين كار،خلاف شرع است.انكار هم نكن،به خدا قسم اگر نبود آن سوابق زيادى كه ما از ساليان دراز با خاندان تو داريم دستور مىدادم همين جا اعدامت كنند.
پس اينهاست موجبات شهادت امام موسى بن جعفر عليه السلام.اولا:وجود اينها،شخصيت اينها به گونه اى بود كه خلفا از طرف اينها احساس خطر مىكردند
دوم:تبليغ مىكردند و قضايا را مىگفتند،منتها تقيه مىكردند،يعنى طورى عمل مىكردند كه تا حد امكان،مدرك به دست طرف نيفتد.ما خيال مىكنيم تقيه كردن،يعنى رفتن و خوابيدن.اوضاع زمانشان ايجاب مىكرد كه كارشان را انجام دهند،و كوشش كنند مدرك هم دست طرف ندهند، وسيله و بهانه هم دست طرف ندهند يا لا اقل كمتر بدهند.
سوم:اين روح مقاوم عجيبى كه داشتند.عرض كردم كه وقتى مىگويند:آقا!تو فقط يك عذر خواهى كوچك زبانى در حضور يحيى بكن،مىگويد:ديگر عمر ما گذشته است.
يك وقت ديگرى هارون كسى را فرستاد در زندان و خواست از اين راه[از امام اعتراف بگيرد]، باز از همين حرفها كه ما به شما علاقه منديم،ما به شما ارادت داريم،مصالح ايجاب مىكند كه شما اينجا باشيد و به مدينه نرويد و الا ما هم قصدمان اين نيست كه شما زندانى باشيد،ما دستور داديم كه شما را در يك محل امنى در نزديك خودم نگهدارى كنند،و من آشپز مخصوص فرستادم چون ممكن است كه شما به غذاهاى ما عادت نداشته باشيد،هر غذايى كه مايليد،دستور بدهيد برايتان تهيه كنند.مامورش كيست؟همين فضل بن ربيع كه زمانى امام در زندانش بوده و از افسران عاليرتبه هارون است.فضل در حالى كه لباس رسمى پوشيده و مسلح بود و شمشيرش را حمايل كرده بود رفت زندان خدمت امام.امام نماز مىخواند.متوجه شد كه فضل بن ربيع آمده.(حال ببينيد قدرت روحى چيست!)فضل ايستاده و منتظر است كه امام نماز را سلام بدهد و پيغام خليفه را ابلاغ كند.امام تا نماز را سلام داد و گفت:السلام عليكم و رحمة الله و بركاته،مهلت نداد،گفت:الله اكبر،و ايستاد به نماز.باز فضل ايستاد.بار ديگر نماز امام تمام شد.باز تا گفت:السلام عليكم،مهلت نداد و گفت:الله اكبر.چند بار اين عمل تكرار شد.فضل ديد نه،تعمد است.اول خيال مىكرد كه لا بد امام يك نمازهايى دارد كه بايد چهار ركعتي شش ركعت و يا هشت ركعت پشتسر هم باشد،بعد فهميد نه،حساب اين نيست كه نمازها بايد پشتسر هم باشد،حساب اين است كه امام نمى خواهد به او اعتنا كند، نمىخواهد او را بپذيرد،به اين شكل مىخواهد نپذيرد.ديد بالاخره ماموريتش را بايد انجام بدهد،اگر خيلى هم بماند،هارون سوء ظن پيدا مىكند كه نكند رفته در زندان يك قول و قرارى با موسى بن جعفر بگذارد.اين دفعه آقا هنوز السلام عليكم را تمام نكرده بود،شروع كرد به حرف زدن.آقا هنوز مىخواست بگويد السلام عليكم،او حرفش را شروع كرد.شايد اول هم سلام كرد.هر چه هارون گفته بود گفت.هارون به او گفته بود مبادا آنجا كه مىروى،بگويى امير المؤمنين چنين گفته است،به عنوان امير المؤمنين نگو،بگو پسر عمويت هارون اين جور گفت.او هم با كمال تواضع و ادب گفت:هارون پسر عموى شما سلام رسانده و گفته است كه بر ما ثابت است كه شما تقصيرى و گناهى نداريد،ولى مصالح ايجاب مىكند كه شما در همين جا باشيد و فعلا به مدينه برنگرديد تا موقعش برسد،و من مخصوصا دستور دادم كه آشپز مخصوص بيايد،هر غذايى كه شما مىخواهيد و دستور مىدهيد،همان را برايتان تهيه كند.نوشته اند امام در پاسخ اين جمله را فرمود:«لا حاضر لى مال فينفعنى و ما خلقت سؤولا، الله اكبر» (10) مال خودم اينجا نيست كه اگر بخواهم خرج كنم از مال حلال خودم خرج كنم، آشپز بيايد و به او دستور بدهم،من هم آدمى نيستم كه بگويم جيره بنده چقدر است،جيره اين ماه مرا بدهيد،من هم مرد سؤال نيستم.اين«ما خلقت سؤولا»همان و«الله اكبر»همان.
اين بود كه خلفا مىديدند اينها را از هيچ راهى و به هيچ وجهى نمىتوانند[وادار به]تمكين كنند،تابع و تسليم كنند،و الا خود خلفا مىفهميدند كه شهيد كردن ائمه چقدر برايشان گران تمام مىشود،ولى از نظر آن سياست جابرانه خودشان كه از آن ديگر دستبر نمىداشتند،باز آسانترين راه را همين راه مىديدند.
چگونگى شهادت امام
عرض كردم آخرين زندان،زندان سندى بن شاهك بود.يك وقت خواندم كه او اساسا مسلمان نبوده و يك مرد غير مسلمان بوده است.از آن كسانى بود كه هر چه به او دستور مىدادند، دستور را به شدت اجرا مىكرد.امام را در يك سياه چال قرار دادند.بعد هم كوششها كردند براى اينكه تبليغ كنند كه امام به اجل خود از دنيا رفته است.نوشته اند كه همين يحيى برمكى براى اينكه پسرش فضل را تبرئه كرده باشد،به هارون قول داد كه آن وظيفه اى را كه ديگران انجام نداده اند من خودم انجام مىدهم.سندى را ديد و گفت اين كار(به شهادت رساندن امام)را تو انجام بده،و او هم قبول كرد.يحيى زهر خطرناكى را فراهم كرد و در اختيار سندى گذاشت.آن را به يك شكل خاصى در خرمايى تعبيه كردند و خرما را به امام خوراندند و بعد هم فورا شهود حاضر كردند،علماى شهر و قضاة را دعوت كردند(نوشته اند عدول المؤمنين را دعوت كردند،يعنى مردمان موجه،مقدس،آنها كه مورد اعتماد مردم هستند)، حضرت را هم در جلسه حاضر كردند و هارون گفت:ايها الناس!ببينيد اين شيعه ها چه شايعاتى در اطراف موسى بن جعفر رواج مىدهند،مىگويند:موسى بن جعفر در زندان ناراحت است،موسى بن جعفر چنين و چنان است.ببينيد او كاملا سالم است.تا حرفش تمام شد حضرت فرمود:«دروغ مىگويد،همين الآن من مسمومم و از عمر من دو سه روزى بيشتر باقى نمانده است.»اينجا تيرشان به سنگ خورد.اين بود كه بعد از شهادت امام،جنازه امام را آوردند در كنار جسر بغداد گذاشتند،و مرتب مردم را مىآوردند كه ببينيد!آقا سالم است، عضوى از ايشان شكسته نيست،سرشان هم كه بريده نيست،گلويشان هم كه سياه نيست،پس ما امام را نكشتيم،به اجل خودش از دنيا رفته است.سه روز بدن امام را در كنار جسر بغداد نگه داشتند براى اينكه به مردم اين جور افهام كنند كه امام به اجل خود از دنيا رفته است. البته امام،علاقه مند زياد داشت،ولى آن گروهى كه مثل اسپند روى آتش بودند شيعيان بودند.
يك جريان واقعا دلسوزى مىنويسند كه چند نفر از شيعيان امام،از ايران آمده بودند،با آن سفرهاى قديم كه با چه سختی با پاى پیاده مىرفتند.اينها خيلى آرزو داشتند كه حالا كه موفق شده اند بيايند تا بغداد،لا اقل بتوانند از اين زندانى هم يك ملاقاتى بكنند.ملاقات زندانى كه نبايد يك جرم محسوب شود،ولى هيچ اجازه ملاقات با زندانى را نمىدادند.اينها با خود گفتند:ما خواهش مىكنيم،شايد بپذيرند.آمدند خواهش كردند،اتفاقا پذيرفتند و گفتند: بسيار خوب،همين امروز ما ترتيبش را مىدهيم،همين جا منتظر باشيد.اين بيچاره ها مطمئن كه آقا را زيارت مىكنند،بعد بر مىگردند به شهر خودشان[و مىگويند]كه ما توفيق پيدا كرديم آقا را ملاقات كنيم،آقا را زيارت كرديم،از خودشان فلان مساله را پرسيديم و اين جور به ما جواب دادند.همين طور كه در بيرون زندان منتظر بودند كه به آنها اجازه ملاقات بدهند،يكوقت ديدند كه چهار نفر حمال بيرون آمدند و يك جنازه هم روى دوششان است. مامور گفت:امام شما همين است.و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم
_________________________
1- زيارت جامعه كبيره.
2- «كاظم»يعنى كسى كه بر خشم خود مسلط است.
3- خلفاى عباسى دربانى دارند به نام«ربيع»كه ابتدا حاجب منصور بود،بعد از منصور نيز در دستگاه آنها بود،و بعد پسرش در دستگاه هارون بود.اينها از خصيصين دربار به اصطلاح خلفاى عباسى و فوق العاده مورد اعتماد بودند.
4- اين خاك بر سرها واقعا در عمق دلشان اعتقاد هم داشتند.باور نكنيد كه اين اشخاص اعتقاد نداشتند.اينها اگر بى اعتقاد مىبودند اينقدر شقى نبودند،كه با اعتقاد بودند و اينقدر شقى بودند.مثل قتله امام حسين كه وقتى امام پرسيد اهل كوفه چطورند؟فرزدق و چند نفر ديگر گفتند:«قلوبهم معك و سيوفهم عليك»دلشان با توست،در دلشان به تو ايمان دارند،در عين حال عليه دل خودشان مىجنگند،عليه اعتقاد و ايمان خودشان قيام كردهاند و شمشيرهاى اينها بر روى تو كشيده است.واى به حال بشر كه مطامع دنيوى،جاه طلبى،او را وادار كند كه عليه اعتقاد خودش بجنگد.اينها اگر واقعا به اسلام اعتقاد نمىداشتند،به پيغمبر اعتقاد نمىداشتند،به موسى بن جعفر اعتقاد نمىداشتند و يك اعتقاد ديگرى مىداشتند، اينقدر مورد ملامت نبودند و اينقدر در نزد خدا شقى و معذب نبودند،كه اعتقاد داشتند و بر خلاف اعتقادشان عمل مىكردند.
5- اصول كافى،باب صدق و باب ورع.
6- منتهى الآمال،ج 2/ص 222.
7- چون امام در زندان بود و كارى نداشت،آن كارى كه در آنجا مىتوانستبكند فقط عبادت بود و عبادت،يك عبادت طاقت فرسايى كه جز با يك عشق فوق العاده امكان ندارد انسان بتواند چنين تلاشى بكند.
8- ائمه اطهار يك اعمال قدرتهايى مىكردند،يعنى طبعا مىشد،نه اينكه مىخواستند نمايش بدهند.
9- يعنى اگر بنده خدا مىبود.
10- منتهى الآمال،ج 2/ص216.