خداوند متعال بر اساس علم بىپايان و حكمت بالغه خود راه سعادت و برنامه خوشبختى و رسيدن انسان را به كمال شايسته او، توسط پيامبر اكرم(ص) به مردم ابلاغ فرمود. اساس هدايت خداوند مبتنى بر رحمت، عفو، گذشت، عطوفت و مهربانى است و غضب و عذاب حالت استثنايى دارد و جز در موارد ناچارى از آن استفاده نمىشود. در دعا مىخوانيم: «اى كسى كه رحمت او بر خشم و غضبش پيشى دارد».[1] دستور به آغاز كردن همه كارها با «بسم اللَّه الرحمن الرحيم» براى توجه دادن به رحمت بى پايان و بى منتهاى خداوند متعال است و نيز شروع 113 سوره از سوره هاى قرآن كتاب هدايت و راهنمايى بشر به سوى كمال و سعادت با «بسم اللَّه الرحمن الرحيم» به انسان مى فهماند كه هدايت خداوند بر اساس رحمت و مهربانى است نه بر اساس انتقام، خشم، غضب و … .
پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله وسلم) و ائمه اطهار عليهم السلام كه از سوى خداوند متعال براى هدايت مردم معيّن شدهاند، در تمام برنامه هاى خود، از جانب خدا موظفاند كه اصل را بر رحمت و عطوفت قرار دهند و از خشونت و تندى جز در موارد استثنايى بپرهيزند. پيشوايان معصوم عليهم السلام مظهر صفات و اسماء خداوند هستند و به مقتضاى «ارحم الراحمين» بودن خدا و شمول رحمتش نسبت به همه موجودات، آنان نيز بايد نسبت به همه مردم مهربان باشند. قرآن كريم در بيان سيره و روش پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله وسلم) در برخورد با مسلمانان مى فرمايد:
«بر اثر لطف و رحمت خداست كه با مردم مهربان و ملايم شدى، اگر تندخو و سختدل بودى، مردم از اطراف تو پراكنده مى شدند. پس از كردار ناپسند مردم در گذر، براى ايشان آمرزش بخواه و در كارها با آنان مشورت كن و آنگاه كه تصميم گرفتى بر خدا توكل كن، به درستى كه خدا توكل كنندگان را دوست دارد.»[2]
پيامبر بزرگوار اسلام(ص) در هدايت مردم به راه سعادت و خوشبختى، حريص و آزمند بود، از هيچ تلاش و كوششى فروگذار نمى كرد، از همه چيز خود گذشته بود و هيچ چيز مانع و جلودار او نبود. بر پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله وسلم) بسيار سخت و دشوار بود كه مردم به عذاب، بدبختى و شقاوت گرفتار شوند، قرآن كريم مى فرمايد:
«پيامبرى از شما براى هدايتتان آمده است، كه رنج و پريشانى شما بر او بسيار گران است. او بر هدايت شما بسيار حريص و مشتاق است و به مؤمنان بسيار رؤوف و مهربان است.»[3]
بر اساس آنچه گفته شد، خشونت در هدايت الهى در موارد ناچارى و در باره اشخاصى اعمال مىشود كه نمى توان آنان را با رحمت و عطوفت اصلاح نمود و براى اصلاحشان راهى جز تندى و خشونت وجود ندارد. در اين صورت برخورد تند و خشن رهبران الهى به منزله داروى تلخى است كه از سوى طبيب شفيق و مهربان در كام كودك بيمار ريخته مى شود. در مواردى نيز وجود اشخاص به حدى از فساد و تباهى رسيدهاست كه به هيچ وجه قابل اصلاح نيست. در اين صورت پيشوايان معصوم(علیهم السلام) پس ازاينكه نهايت سعى و تلاش خود را در اصلاح آنان به كار گرفتند و از هدايت آنان نا اميدشدند، ناچارند براى رعايت حقوق ديگران اقدام به اعمال خشونت نمايند، چنين عملى نيز برخاسته از رحمت و عطوفت آنان نسبت به ساير اعضاى جامعه انجام مى گيرد.همان گونه كه در عمل جراحى براى حفظ سلامت اعضاى ديگر، عضو فاسد قطع و نابود مى گردد.
برخورد رهبران الهى با مخالفان خود
رهبران الهى و پيشوايان معصوم عليهم السلام در برخورد با مخالفان خود نهايت رحمت، عطوفت و مهربانى را به كار مىگرفتند تا در حد امكان هر كس را كه استعداد هدايت دارد به خود جذب كنند و مبادا بر اثر برخورد تند و خشن پيشوايان، آتش عناد و لجاجت در وجودشان شعله ور شود، سرمايه هدايت آنها را سوزانده، در ضلالت و گمراهى غوطه ورشان سازد يا بر گمراهى و شقاوت آنان بيافزايد. پيشوايان معصوم عليهم السلام بسان پدرى مهربان و دلسوز هستند كه در مقابل فرزند ناسپاس و گمراه خود نهايت نرمش، عطوفت، گذشت، مهربانى، تواضع و … را از خود نشان مىدهد تا او را به خود جذب كند، به دامن خانواده بازگرداند و از هر گونه برخورد تند و خشنى به شدت پرهيز مى كند تا مبادا برخورد تند و خشن او فرزند را از دامن خانواده رانده، به دامن بيگانگان اندازد و تا حد ممكن تندى را با نرمش و خشونت را با مهربانى پاسخ مى گويد. شايد سخن پيامبر(ص) كه مى فرمايد: «من و على(علیه السلام) دو پدر اين امت هستيم»[4] اشاره به همين مطلب باشد. امام باقر عليه السلام از جدّ بزرگوارش پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله و سلم) نقل مىكند:
«رهبرى و امامت، شايسته و سزاوار كسى نيست مگر اينكه از سه خصلت برخوردار باشد، تقوا و نيروى درونى كه او را از گناهان باز دارد، بردبارى و حلمى كه به سبب آن غضبش در اختيارش باشد و رهبرى نيكو و پسنديده بر مردم به طورى كه مانند پدرى مهربان براى آنها باشد».[5]
پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله وسلم) در ضمن حديثى مى فرمايد:
«من بدى را با بدى پاسخ نمى دهم بلكه آن را با خوبى پاسخ مى دهم».[6]
حضرت على عليه السلام در عهدنامه خود به مالك اشتر مى فرمايد:
«مهربانى، عطوفت و نرم خويى با مردم را در دل خود جاى ده (از صميم قلب آنان را دوست بدار و به ايشان نيكى كن) نسبت به ايشان به سان درنده اى مباش كه خوردن آنان را غنيمت شمارى. زيرا مردم دو گروهند، دسته اى برادر دينى تو هستند و گروه ديگر در آفرينش همانند تو. اگر گناهى از ايشان سر مى زند، عيب هايى برايشان عارض مى شود و خواسته و ناخواسته خطايى انجام مى دهند، آنان را عفو كن و از خطاهايشان چشم بپوش همان گونه كه دوست دارى خداوند تو را ببخشد و از گناهانت چشم پوشى كند. زيرا تو مافوق مردم هستى و كسى كه تو را به كار گمارده، مافوق تو و خداوند بالاتر از او … هيچ گاه از بخشش و گذشت پشيمان نشو و به كيفر و مجازات شادمان مباش. در عمل به خشم و غضبى كه مى توانى خود را از آن برهانى، شتاب نكن.»[7]
رهبران الهى رحم و عطوفت و خيرخواهى را در برخورد با مخالفان به حدى رسانده اند، كه در پارهاى موارد كسانى كه از فلسفه و اسرار چنين اعمالى بى خبرند، مى پندارند اين اعمال منافات با عزت نفس و بزرگوارى دارد. ولى از اين نكته غافلند كه وقتى اين گونه كارها با عزت و سربلندى منافات دارد كه به منظور كسب منافع بى ارزش و زودگذر مادى و يا براى دفع خطرات اين جهان انجام شود، نه هنگامى كه براى نجات انسانها از بدبختى و هلاكت انجام گيرد؛ كه در اين صورت نه تنها منافاتى با فضايل اخلاقى و كمالات انسانى ندارد بلكه بيانگر اوج انسانيت است.
در دوران حكومت كوتاه امير مؤمنان عليه السلام به دليل مخالفت گروه هاى گوناگون با آن حضرت، زمينه نمايش سيره عملى رهبران الهى در برخورد با مخالفان بيش از زمان ديگر امامان عليهم السلام پديد آمد. لذا بررسى اين دوره از تاريخ در ترسيم اصل فوق، اهميت بسزايى دارد.
شيوه امام عليه السلام در گرفتن بيعت
پس از كشته شدن عثمان، حضرت على عليه السلام هيچ حركت و تلاشى براى تصدى منصب خلافت نكرد بلكه اين مردم بودند كه با هجوم به خانه آن حضرت او را مجبور به پذيرش حكومت كردند.[8] امير مؤمنان(علیه السلام) در وصف هجوم مردم براى بيعت با او مى فرمايد:
«مردم همان گونه كه شتران تشنه از بند رها شده، براى نوشيدن آب به آبشخور هجوم مى برند (براى بيعت با من) هجوم آوردند. به گونه اى كه گمان كردم يا من در ازدحام جمعيت كشته خواهم شد يا گروهى به وسيله گروه ديگر».[9]
پس از اينكه حضرت به حكومت رسيد به هيچ وجه معترض گروه اندكى كه از بيعت با آن حضرت سر برتافته بودند نشد. حقوقشان را از بيت المال قطع نكرد و آنها را كاملاً آزادگذاشت.[10]
برخورد با ناكثين
طلحه و زبير كه سوداى خلافت در سر مى پروراندند و به همين دليل در زمان عثمان در صف مخالفان او قرار داشتند، پس از كشته شدن عثمان به دليل عدم برخوردارى از پايگاه مردمى و فراهم نبودن زمينه خلافت ايشان از خواسته خود تنزل كرده، به اميد تصدى پست و مقامى در حكومت حضرت على عليه السلام با او بيعت كردند. ولى به زودى پى بردند كه حضرت على(علیه السلام) كسى نيست كه بتوان در پرتو حكومت او به ناحق به نوايى رسيد.
از سوى ديگر، عايشه كه تا ديروز مردم را به كشتن عثمان تشويق مى كرد با به حكومت رسيدن حضرت على عليه السلام به بهانه خون خواهى عثمان پرچم مخالفت با حكومت آن حضرت را برافراشت. مخالفان حضرت نيز از هر سو به گرد او جمع شدند.
عدم دستگيرى مخالفان قبل از اظهار مخالفت
طلحه و زبير با شنيدن اين خبر، به بهانه انجام عمره از حضرت على عليه السلام اجازه خروج از مدينه را درخواست كردند. امام عليه السلام به ايشان خبر داد كه آنان انگيزه اى جز فتنه و آشوب عليه حكومت آن حضرت ندارند و انجام عمره بهانه اى بيش نيست و هنگامى كه با انكار طلحه و زبير مواجه شد، پس از تجديد بيعت و گرفتن پيمان اكيد مبنى بر پرهيز از هر گونه مخالفتى با حضرت به آنان اجازه خروج از مدينه را صادر فرمود. وقتى حضرت(علیه السلام) از انگيزه آنان نزد ابن عباس پرده برداشت و ابن عباس گفت: «چرا به آنها اجازه خروج دادى و آنان را به بند نكشيدى و به زندان نفرستادى؟» امام عليه السلام در پاسخ فرمود:
«اى فرزند عباس! آيا به من دستور مى دهى قبل از نيكى و احسان، به ظلم و گناه اقدام كنم و بر اساس گمان و اتهام قبل از ارتكاب جرم مؤاخذه كنم».[11]
ظاهر سخن امام عليه السلام اين است كه قبل از ارتكاب جرم هيچ اقدامى براى جلوگيرى از آن جايز نيست و تنها پس از ارتكاب جرم است كه مى توان مجرم را دستگير نمود. نظير اين سخن را امام عليه السلام در برخورد با خريت بنراشد نيز فرموده است. خريت بنراشد كه از اصحاب امام عليه السلام بود، پس از ماجراى حكميت در مقابل امام عليه السلام ايستاد. او به على(علیه السلام) گفت: «به خدا سوگند! از اين پس دستوراتت را اطاعت نخواهم كرد، پشت سرت نماز نخواهم خواند و از تو جدا خواهم شد.»
امير مؤمنان عليه السلام فرمود: «مادرت به سوگت نشيند! اگر چنين كنى، پيمان خود را شكسته اى، پروردگارت را نافرمانى نموده اى و جز به خودت به كسى زيان نرسانده اى! به من بگو دليل اين تصميم تو چيست؟»
خريت دليل تصميم خود را پذيرش حكميت بيان كرد و حضرت از او خواست كه با هم بنشينند و در باره حكميت با هم بحث كنند تا شايد خريت هدايت شود و خريت با تعهد به اينكه فردا خدمت حضرت شرفياب شود از او جدا شد. عبداللَّه بن قعين مى گويد: «پس از اين گفتگو من به منزل خريت رفتم ولى آثار ندامت در او ديده مى شد و از تصميم خود در باره جدايى از حضرت با يارانش سخن مى گفت. فرداى آن روز خدمت حضرت على(علیه السلام) رسيدم و آنچه را از خريت روز گذشته مشاهده كرده بودم، به امام(علیه السلام) گفتم.»
امام(ع) فرمود: «او را رها كن! اگر حق را پذيرفت و بازگشت، از او مى پذيريم و اگر خوددارى كرد، او را تعقيب مى كنيم.»
عبداللَّه مى گويد: «به امام(علیه السلام) گفتم: چرا اكنون او را نمى گيرى و در بند نمى كنى؟»
امام(ع) فرمود:
«اگر اين كار را با هر كس كه به او گمان بد داريم، انجام دهيم، زندانها را از آنها پر مى كنيم و من براى خود جايز نمى دانم كه بر مردم يورش برم و آنان را زندان و مجازات كنم تا اينكه مخالفت خود را با ما اظهار كنند.»[12]
از طرف ديگر نهى از منكر به معنى پيشگيرى از وقوع گناه و جرم است و روشن است كه موضوع و مورد آن قبل از ارتكاب جرم است و برخورد پس از وقوع جرم، كيفر و مجازات ناميده مى شود.
در توضيح آن مى توان گفت: اگر كسى مقدمات جرم و توطئه اى را انجام نداده باشد و دليل و شاهد خارجى وجود نداشته باشد كه او تصميم بر خروج و آشوب دارد و تنها امام(علیه السلام) از طريق علم غيب از قصد و نيت او آگاه شده است در اين صورت امام(علیه السلام) تنها به استناد علم غيب خود براى جلوگيرى از جرم دست به اقدامى نمى زند، عدم برخورد امام(علیه السلام) با ابن ملجم با اينكه بارها به كشته شدن خود به دست او خبر داده بود، نيز از همين قبيل است بلكه بر اساس سخن حضرت در ماجراى خريت مى توان گفت حتى اگر كسى با زبان اظهار مخالفت نمايد تا قبل از دست زدن به مقدمات شورش، حضرت با او مقابله نمى كرد.
ولى اگر كسى در عمل وارد مقدمات جرم و شورش شود، به طورى كه شواهد و قراينخارجى گوياى اين است كه او در آينده دور يا نزديك مرتكب جرم خواهد شد، دراين صورت بر حكومت اسلامى واجب و لازم است كه به هر وسيله ممكن از وقوع آن جلوگيرى كند. همان گونه كه در امور مهم مانند قتل بر همه اشخاص واجب است كه ازكشته شدن انسان بى گناه جلوگيرى نمايند، هر چند به كشته شدن شخصِ مهاجم منجرشود.
بهترين شاهد بر اين جمع، اقدام امير مؤمنان(علیه السلام) در برخورد با ناكثين است. آن حضرت پس از آگاهى از حركت ناكثين به سرعت از مدينه حركت كرد تا از ورود آنان به بصره و قتل و غارت انسانهاى بى گناه جلوگيرى كند. البته بايد توجه داشت كه اقدامات قبل از وقوع جرم جنبه پيشگيرى دارد و بايد به حداقل اكتفا شود.
حركت ناكثين به سوى بصره
به هر حال طلحه و زبير در مكه به عايشه پيوستند و به بهانه خونخواهى عثمان تمام كسانى كه در زمان عثمان بيت المال مسلمانان را به يغما برده بودند و با به خلافت رسيدن حضرت على(علیه السلام) مقام و موقعيت خود را از دست داده بودند و كسانى كه خويشان و بستگانشان به دست آن حضرت در جنگهاى صدر اسلام كشته شده بودند و خلاصه كسانى كه تحمل عدالت آن حضرت را نداشتند، گرد خود جمع كردند و پرچم مخالفت عليه حكومت آن حضرت برافراشتند و با تقسيم اموالى كه از بيت المال مسلمانان به تاراج رفته بود و فريب عده اى جاهل و نا آگاه سپاهى تهيه كرده، به سوى بصره حركت كردند.
جنايات ناكثين در بصره قبل از جنگ جمل
سپاه ناكثين ابتدا از سپاه عثمان بن حنيف حاكم بصره از سوى امير مؤمنان(علیه السلام) شكست خوردند و با هم قرار گذاشتند تا آمدن حضرت على(علیه السلام) حكومت بصره در اختيار عثمان بن حنيف باشد و آنان در هر كجاى بصره كه بخواهند، ساكن شوند. پس از گذشت چند روز اصحاب جمل مشاهده كردند كه با وضع موجود قدرت رويارويى با حضرت على(علیه السلام) را ندارند؛ از اين رو با نيرنگ و حيله برخلاف قرارداد صلح شبانه بيت المال را تسخير كردند و نگهبانان آن را پس از دستگيرى كشتند. در اين جريان 40 نفر از آنان به دست زبير در حال اسارت اعدام شدند. آنان عثمان بن حنيف را تحت وحشيانه ترين شكنجه ها قرار دادند و آنگاه از بصره بيرون كردند.[13]
در جريان دستگيرى عثمان بن حنيف 70 نفر از سبابجه به دست زبير كشته شدند و گروهى از آنان كه حفاظت از بيت المال را رها نكردند، شبانه مورد تهاجم نيروهاى ناكثين قرار گرفتند و 50 نفر از آنان اسير و به شهادت رسيدند. پس از دستگيرى عثمان بن حنيف، «حُكَيم بن جَبَله» با 300 نفر از قبيله «عبدالقيس» قيام كرد كه همگى به دست ناكثين كشته شدند.[14]
اصحاب جمل پس از تسلط بر شهر بصره، از هيچ تلاش و كوششى براى سركوب مخالفان خود كوتاهى نكردند و هر صداى مخالفى را با ارعاب، تهديد و شكنجه پاسخ مى دادند و با تقسيم بيت المال بصره بين ياران خود به تقويت بنيه نظامى خود پرداختند. ذكر جنايات ناكثين در بصره ما را از هدف اصلى باز مى دارد، لذا به همين مقدار بسنده مى كنيم.
حركت امير مؤمنان(علیه السلام) از مدينه
حضرت على(علیه السلام) پس از آگاهى از شورش ناكثين، به منظور پيشگيرى از قتل و غارت مسلمانان توسط آنان، به سرعت حركت كرد تا از رسيدن آنان به بصره جلوگيرى كند ولى با كمال تأسف در ربذه به او خبر رسيد كه اصحاب جمل از دسترس آن حضرت خارج شده اند، لذا در ربذه براى تهيه نيرو توقف نمود. پس از آنكه از «ربذه» آماده حركت به ذى قار شد يكى از ياران آن حضرت سؤالاتى از او نمود، كه تا حد زيادى سيره و روش آن حضرت را در برخورد با مخالفان بيان مى كند.
اسكافى مى گويد: هنگامى كه حضرت تصميم گرفت از ربذه به سوى بصره عزيمت كند، «رفاعة بن رافع» به پا خاست و چنين گفت: «اى امير مؤمنان(علیه السلام) بر چه كارى تصميم گرفته اى؟ و ما را كجا خواهى برد؟»
حضرت على(علیه السلام) فرمود: «آنچه نيت كرده ام و تصميم بر انجامش دارم، اصلاح است اگر از ما بپذيرند و به آن پاسخ مثبت دهند.»
رفاعه گفت: «اگر نپذيرفتند، چه؟»
حضرت على(علیه السلام) فرمود: «آنان را فرا مى خوانيم و از حق به اندازه اى به آنان مى بخشيم كه اميد داريم راضى شوند.»
رفاعه گفت: «اگر راضى نشدند؟»
على(ع) فرمود: «تا وقتى كه آنان ما را به خود واگذارند، آنها را به حال خود واگذار مى كنيم.»
رفاعه گفت: «اگر ما را به خود واگذار نكنند؟»
على(ع) فرمود: «در مقابل آنان از خود دفاع مى كنيم.»
رفاعه گفت: «نيكو تصميمى است!»[15]
اين گفتگو به خوبى نشان مى دهد كه روش حضرت على(علیه السلام) در برخورد با مخالفان اين بود كه تا وقتى آنان در مقابل حكومت قيام مسلحانه نكنند متعرض آنان نشود.
تلاشهاى امير مؤمنان علیه السلام براى برقرارى صلح
حضرت على(علیه السلام) از همان ابتدا تلاش وسيعى را براى برقرارى صلح و جلوگيرى از خونريزى آغاز كرد. آن حضرت خاضعانه و با جدّيت به هر وسيله ممكن براى برقرارى صلح و هدايت پيمان شكنان متوسل شد. به گونه اى كه اگر كسى با قدرت، شجاعت و دلاوري هاى او در جنگهاى صدر اسلام آگاهى نداشته باشد، او را آنچنان ضعيف و ناتوان مى پندارد كه گويا براى حفظ پايه هاى حكومت خود قادر به اقدامى نيست و لذا از دشمن اين گونه تقاضاى صلح مىنمايد! غافل از آنكه امير مؤمنان(علیه السلام) در آن زمان در اوج قدرت به سر مىبرد و شرايط از هر نظر به گونه اى براى امام(علیه السلام) آماده بود، كه هر انسان قدرتطلب را تشويق مىكرد تا از فرصت به دست آمده نهايت بهره بردارى و استفاده را براى سركوب و خشكاندن ريشه مخالفان خود بنمايد. اميرمؤمنان(علیه السلام) از نظر شخصيت اجتماعى در موقعيتى به سر مى برد كه فضايل و كمالاتش سراسر جهان اسلام را پر كرده بود و مسلمانان تنها او را نجات دهنده خود مىدانستند. از نظر شجاعت به گونه اى بود كه نام مباركش لرزه بر اندام شجاعان و دلاوران عرب مى افكند و اينك نمونه اى از تلاش هاى آن حضرت در برقرارى صلح.
امير مؤمنان(علیه السلام) در ذى قار نامه اى به سران ناكثين نوشت و در آن بزرگى گناهانى كه در بصره مرتكب شده بودند نظير كشتار مسلمانان و شكنجه عثمان بن حنيف، را به آنان يادآورى كرد و از آنان خواست كه از مخالفت با او دست بردارند و به جمع مسلمانان بپيوندند. حضرت(علیه السلام) اين نامه را توسط صعصعة بن صوحان يكى از ياران خود به سوى طلحه و زبير و عايشه فرستاد. ولى نامه امام(علیه السلام) در آنها هيچ تأثيرى نكرد، چه اينكه آنان گوش خود را بر هر صداى حقى بسته و تصميم به مبارزه با آن حضرت گرفته بودند.[16]
در نوبت ديگر، امام(ع)، ابن عباس را به سوى آنان فرستاد و به او فرمود: «بيعت مرا به ايشان متذكر شو!»[17]
در نامه ديگرى امير مؤمنان(علیه السلام) از طلحه به عنوان «شيخ المهاجرين» و از زبير با عنوان «تكسوار قريش» ياد كرد.[18]
بار ديگر امام(علیه السلام) قعقاع بن عمرو صحابى معروف رسول خدا(صلی الله علیه و آله وسلم) را به سوى سران ناكثين فرستاد. قعقاع تا حدى آنان را متمايل به صلح كرد. هنگامى كه گزارش مذاكرات خود را خدمت امام(علیه السلام) عرض كرد، آن حضرت از نرمش آنان تعجب كرد.[19]
و نيز نامه اى توسط عمران بن الحصين خزاعى به آنان نوشت.
در مأموريت ديگرى ابن عباس را فقط نزد زبير فرستاد تا شايد او را كه نرمش بيشترى داشت به خود جذب كند.
بار ديگر امام(علیه السلام) عبداللَّه بن عباس، و زيد بن صوحان كه پيامبر اكرم(صلی الله علیه و اله وسلم) بر بهشتى بودن او شهادت داده بود نزد عايشه فرستاد تا بلكه شخصيت آنان، عايشه را از موضع گيريش پشيمان كند؛ ولى عايشه در پاسخ استدلال و نصيحت و خيرخواهى آنان گفت: «من ديگر سخنان على را پاسخ نمى گويم، زيرا من در بحث به پاى او نمى رسم.»[20]
وقتى سپاه ناكثين و سپاه حضرت على(علیه السلام) در مقابل هم قرار گرفتند، سه روز گذشت و هيچ جنگى رخ نداد. در اين مدت امير مؤمنان(علیه السلام) فرستادگانى فرستاد و آنها را از جنگ و خونريزى برحذر داشت.[21]
در اين زمان حضرت قرآنى به دست ابن عباس داد و به او فرمود بيعت مرا به آنها متذكر شو و از آنان بخواه قرآن را به حكميت بپذيرند ولى آنها سرمست از قدرت و نيروى خود پاسخ دادند: «ما پاسخى جز شمشير نداريم». ابن عباس پاسخ سران ناكثين را به حضرت على(علیه السلام) رساند، عرض كرد: «آنها جز با شمشير با تو برخورد نخواهند كرد، قبل از اينكه به تو حمله كنند به آنان حمله كن». در همين حال باران تير از سوى سپاه ناكثين به طرف ياران حضرت باريدن گرفت. ابن عباس گفت: «مشاهده نمى كنى كه آنها چگونه رفتار مى كنند؟ دستور ده تا دفاع كنيم».
پيشواى مؤمنان(علیه السلام) پاسخ داد: «نه، تا اينكه بار ديگر عذر و حجت را بر آنها تمام كنيم».[22]
حضرت على(علیه السلام) در اين نبرد از تمام وسايلى كه ممكن بود ناكثين را از خواب غفلت بيدار كند و از بروز جنگ جلوگيرى كند يا لااقل موجب تنبه گروهى از آنان گردد، استفاده كرد. از آن جمله شخصيتهايى را كه پيامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) عمل و گفتار آنان را ملاك تشخيص حق از باطل قرار داده بود، براى ارشاد ناكثين فرستاد. يكى از آن شخصيتها «عمار ياسر» بزرگ صحابى پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله وسلم) بود. آن حضرت در باره عمار فرموده بود: «تو را گروه ستمگر و تجاوزگر مى كشند».
عمار قبل از شروع جنگ جمل بين دو لشكر حاضر شد، به نصيحت و موعظه ناكثين پرداخت ولى پند و اندرز عمار نيز نتوانست در آنان تأثير كند و باران تير از هر سوى بر او باريدن گرفت، اسب عمار در اثر تيراندازى دشمن از جاى حركت كرد و او به سپاه حضرت على(علیه السلام) ملحق شد. عمار به حضرت عرض كرد: «راهى جز جنگ برايت باقى نمانده است».[23]
در مقابل تلاش صلح دوستانه حضرت على(علیه السلام) سران ناكثين از هيچ تلاش و كوششى درجنگ افروزى و تحريك سپاه خود به جنگ فروگذار نمى كردند. آنان با شعارهاى فريبنده و تحريك احساسات مردم، آنان را به جنگ عليه مسلمانان و برادركشى تشويق وترغيب مى كردند.
حضرت على(علیه السلام) در اقدام ديگرى شخصاً بر مركب پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله وسلم) سوار شد، بدون اسلحه ميان دو سپاه آمد و زبير را صدا زد، زبير غرق در سلاح نزد حضرت آمد. آنها در وسط ميدان همديگر را در آغوش گرفتند. امير مؤمنان به زبير فرمود:
«آيا به ياد دارى روزى با رسول خدا(صلی الله علیه و آله وسلم) از كنار من مى گذشتيد، پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله وسلم) نگاهى به من كرد و لبخندى بر لبان مباركش نقش بست. من نيز در صورت آن حضرت لبخند زدم، تو به پيامبر(ص) گفتى: «اى رسول خدا! فرزند ابوطالب دست از خودنمايى برنمى دارد.» پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله وسلم) فرمود: «زبير! ساكت باش! او از خودنمايى به دور است ولى تو با او جنگ خواهى كرد و در اين پيكار تو ظالم هستى!»[24]
يكى ديگر از اقداماتى كه حضرت على(علیه السلام) براى جذب ناكثين انجام داد، سخنراني هايى است كه خود آن حضرت و ديگر اصحاب بزرگوار پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله وسلم) ايراد كردند و در آن به شبهاتى كه سران ناكثين در بين مردم القاء مى كردند پاسخ مى گفتند و به استناد ادله محكم و مستدل حقانيت آن حضرت و باطل بودن اصحاب جمل را اثبات مى كردند، از آن جمله سخنرانى حضرت على(علیه السلام)، خطبه امام حسن مجتبى علیه السلام و خطبه عمار ياسر است.
آنگاه حضرت على(علیه السلام) فرمود:
«كيست كه اين قرآن را بگيرد، ناكثين را به آن دعوت كند و بداند كه در اين راه به شهادت خواهد رسيد و من بهشت را براى او ضمانت مى كنم.»
در پاسخ به اين پيشنهاد جوانى به نام مسلم از قبيله عبدالقيس به پا خاست، گفت: «من قرآن را بر آنها عرضه مىكنم و در اين راه براى رضاى خدا جانم را فدا مى كنم.»
حضرت على(علیه السلام) بر جوانيش ترحم كرد، از او روى گرداند و بار ديگر پيشنهاد خود را تكرار كرد. اين بار نيز همان جوان به پا خاست. امير مؤمنان علیه السلام اين بار نيز از وى روى برتافت. آنگاه براى بار سوم پيشنهاد خود را تكرار فرمود. باز غير از آن جوان كسى داوطلب نشد. حضرت قرآن را به او داد، فرمود: «كتاب خدا را بر ايشان عرضه و آنها را به آن دعوت كن.»
آن جوان قرآن به دست در مقابل سپاه ناكثين ايستاد، گفت: «اين كتاب خداست، امير مؤمنان شما را به آن دعوت مى كند». سپاه جمل در پاسخ دعوت به قرآن دست راستش را قطع كردند. آن جوان قرآن را با دست چپش گرفت. آن دستش نيز قطع شد. در حالى كه خون از سراسر بدنش جارى بود، قرآن را به دندان گرفت. در اينجا عايشه دستور تيرباران كردن او را صادر كرد.[25]
پس از آنكه اميد حضرت از برقرارى صلح نا اميد شد، به ياران خود چنين سفارش كرد:
«تا آنها آغاز به نبرد نكرده اند، با آنان نجنگيد. زيرا به حمد خدا شما در كار خود بر حجت هستيد و خوددارى از جنگ قبل از شروع آنان، دليل ديگرى است براى شما و هنگام پيكار، مجروحان را نكشيد، پس از شكست آنان فراريان را تعقيب نكنيد، كشته ها را برهنه و اعضايشان را قطع نكنيد. وقت تسلط بر متاع و كالاهايشان، پرده ها را بالا نزنيد، وارد خانه ها نشويد، از اموالشان چيزى نگيريد. هيچ زنى را با آزار و اذيت خود به خشم نياوريد، هر چند متعرض آبرويتان شوند و به فرماندهان و رهبران و نيكانتان ناسزا گويند.»[26]
حضرت على عليه السلام تا اين حد با گذشت و عطوفت برخورد كرد و از هر جهت راه هر گونه عذر و بهانه را بر آنان بست. امير مؤمنان عليه السلام در باره كسانى كه آن جنايات هولناك را در بصره نسبت به ياران او روا داشتند چنين سفارشهايى مى فرمايد. با اينكه هر كس مى داند آنها پس از شكست در جمل جبهه جديدى عليه آن حضرت خواهند گشود. بر اساس همين دستور حضرت على(علیه السلام) بسيارى از سران ناكثين مانند مروان، عبداللَّه بن زبير و … كه در جنگ جمل مجروح شدند، توانستند جان سالم به در برند[27] و طلحه نيز به دست مروان كشته شد.[28]
در همان حال كه امير مؤمنان(علیه السلام) ياران خود را موعظه مى كرد باران تير از سوى ناكثين به سوى آنها باريدن گرفت. اصحاب حضرت(علیه السلام) كه تاب تحمل اين همه كرامت و بزرگوارى و عطوفت و رحمت را از سوى آن حضرت نداشتند، فرياد برآوردند: «اى امير مؤمنان! تيرهاى دشمن ما را قتل عام كرد.» ولى حضرت عليه السلام همانند پدرى كه در مقابل فرزند گستاخش قرار گرفته و براى هدايت و جذب او از هيچ تلاش و كوششى فروگذار نيست، احساسات ياران خود را كنترل مى كرد. در اين حال جنازه مردى را كه در خيمه كوچكش بر اثر اصابت تير به شهادت رسيده بود، در مقابل حضرت بر زمين گذاشتند و به حضرت عرض كردند: «اين فلانى است». حضرت با دلى پرخون مانند كسى كه همه راه ها به رويش بسته شده است و قدرت بر هيچ اقدامى ندارد، دست به سوى آسمان بلند كرد، عرضه داشت: «خدايا شاهد باش!» بيش از چند لحظه نگذشت كه جنازه شخص ديگرى در مقابل حضرت بر زمين نهاده شد. امير مؤمنان بار ديگر ياران خود را به صبر و بردبارى دعوت كرد و در پيشگاه خداوند عرضه داشت: «خدايا شاهد باش!» طولى نكشيد كه عبداللَّه بن بديل، صحابى بزرگوار پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله وسلم) جنازه برادرش[29]، عبدالرحمن، را كه بر اثر تير به شهادت رسيده بود در مقابل حضرت به زمين گذاشت، عرض كرد: «اى پيشواى مؤمنان(علیه السلام)! اين برادر من است كه به شهادت رسيده است». حضرت على عليه السلام كه بين دو راهى بسيار عجيبى قرار گرفته بود، در اينجا از هدايت آنان كاملاً نااميد شد و حجت را بر آنان تمام شده دانست، لذا بر خلاف ميل قلبى خود بر اساس انجام وظيفه و دفاع از جان ياران خود آماده نبرد شد.[30]
در گزارشى آمده است كه حضرت على(علیه السلام) در جنگ جمل، پس از نماز صبح پرچم را به دست فرزندش محمد بن حنفيه داد، آنگاه ياران خود را تا هنگام ظهر نگه داشت و در اين مدت ناكثين را سوگند مى داد و به صلح فرا مى خواند.[31]
برخورد حضرت با ناكثين پس از جنگ
پس از پايان جنگ سپاه ناكثين از هر سو پا به فرار گذاشتند. در اين هنگام حضرت على عليه السلام دستور داد اين فرمان به اصحاب و يارانش ابلاغ شود:
«اى مردم! مجروحان دشمن را نكشيد، فراريان را تعقيب نكنيد، نادمان را سرزنش و ملامت نكنيد. هر كس اسلحه خود را بر زمين گذاشت در امان است. هر كس به خانه خود رفت و در را بست در امان است.»
آنگاه امير مؤمنان سفيد و سياه را امان داد.[32]
آن حضرت در اين جنگ دستور عفو عمومى براى مردم بصره صادر كرد و تمام كسانى را كه در برابر او شمشير كشيده بودند، بخشيد[33] و آنها را آزاد گذاشت كه كشته هاى خود را آزادانه به خاك بسپارند[34].
پس از پايان جنگ گروهى از ياران حضرت خواستار آن بودند كه با اصحاب جمل مانند مشركان رفتار شود، زنانشان به اسارت و اموالشان به غنيمت گرفته شود. امير مؤمنان عليه السلام به شدت با چنين طرز تفكرى مخالفت نمود و فقط دستور داد مهمات و اسلحه هايى كه در ميدان جنگ از آنان باقى مانده ضبط شود.[35]
برخورد امير مؤمنان عليه السلام در جمل با دشمنان خود آن چنان بزرگوارانه و كريمانه بود كه حتى دشمن ترين افراد را به تحسين وا داشت. پس از پايان جنگ گروهى از آنان كه مروان حكم در بين آنان بود به يكديگر گفتند: «ما درباره على ستم روا داشتيم و بى جهت بيعت با او را شكستيم. ولى وقتى او بر ما پيروز شد هيچ كس را بزرگوارتر و با گذشتتر از او پس از پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله وسلم) نيافتيم، به پا خيزيد تا خدمت وى شرفياب شويم و از او عذرخواهى كنيم.»[36]
عايشه پس از جنگ جمل
پس از جنگ جمل، حضرت على عليه السلام به محمد بن ابوبكر دستور داد خواهرش عايشه را به خانه بنى خلف انتقال دهد تا در باره او تصميم بگيرد. محمد بن ابوبكر گويد: «او را به آنجا منتقل كردم در حالى كه مدام به من و حضرت على عليه السلام ناسزا مى گفت و بر اصحاب جمل رحمت مى فرستاد.»[37]
هنگامى كه حضرت على عليه السلام تصميم گرفت به سوى كوفه حركت كند، 40 نفر زن را با لباس مردانه و مسلح، همراه عايشه نمود تا او را به مدينه برسانند. در بين راه عايشه مرتب به امير مؤمنان(علیه السلام) ناسزا مى گفت كه حضرت على(علیه السلام) حرمت پيامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) را نگه نداشته، او را همراه مردان به مدينه فرستاد و … او آن قدر به حضرت على عليه السلام ناسزا گفت كه وقتى به مدينه رسيدند، يكى از زنان نگهبان تاب خوددارى از كف بداد، نزديك آمد و گفت:
«واى بر تو اى عايشه! آيا آنچه انجام دادى كافى نبود كه در باره ابوالحسن عليه السلام اين چنين سخن مى گويى؟ آنگاه ديگر زنان نزديك آمدند، نقاب از چهره برگرفتند عايشه با پى بردن به حقيقت شرمگين شد، كلمه استرجاع بر زبان جارى كرد و از اعمال خود در پيشگاه خدا استغفار نموده، گفت: خداوند به فرزند ابوطالب جزاى خير عطا كند كه حرمت رسول خدا(صلی الله علیه و آله وسلم) را نگه داشت.»[38]
حضرت على عليه السلام در باره عايشه فرمود:
«افكار و عقده هاى درونى كه نسبت به من داشت او را به جوشش در آورد، آزارى به من رساند كه در باره هيچ كس چنين آزارى روا نمى داشت. با اين حال در آينده از احترام گذشته خود برخوردار است و رسيدگى به اعمال با خداست، هر كس را بخواهد عفو مى كند و هر كس را بخواهد عذاب مى كند.»[39]
عايشه آن چنان تحت تأثير برخورد كريمانه و بزرگوارانه حضرت على عليه السلام قرار گرفت كه پس از جنگ مى گفت: «آرزو داشتم 20 سال قبل از آن حادثه مرده بودم.»[40]
عفو و بخشش امام(علیه السلام) از مخالفان خود اختصاص به اصحاب جمل ندارد بلكه در موارد ديگر نيز حضرت على(علیه السلام) پس از شكست مخالفان خود آنان را عفو مى كرد. پس از آنكه معقل بن قيس، خريت بنراشد را در اهواز شكست داد نامه اى به اين شرح به حضرت على(علیه السلام)نوشت:
«… ما با مارقين كه خود را به وسيله مشركان تقويت كرده بودند، روبه رو شديم و از آنان تعداد بسيارى را كشتيم و از سيره و روش تو در مورد آنان تجاوز نكرديم؛ از اين رو فراريان و اسيران و مجروحان آنان را نكشتيم …»[41]
و پس از آنكه در منطقه فارس بر آنان پيروزى كامل يافت و خريت كشته شد، از مسلمانانى كه با خريت همكارى كرده بودند، بيعت گرفت و آنان را آزادشان گذاشت.[42]
نامه معقل به امير مؤمنان(علیه السلام) به خوبى نشان مى دهد كه اين نوع برخورد سيره دايمى و هميشگى امير مؤمنان(علیه السلام) بوده است. مرحوم محقق در شرايع در اين باره مى فرمايد:
«آن دسته از اهل بغى كه گروهى دارند كه به سوى آنان بازگردند، جايز است، مجروحان و اسراى ايشان را كشت و فراريانشان را تعقيب كرد، ولى آن دسته از ياغيان كه گروهى ندارند كه به سويشان بازگردند، هدف از جنگ با آنان متفرق كردن اجتماع آنهاست. بنابراين فراريان شان تعقيب نمى شوند و مجروحان و دستگيرشدگانشان كشته نمى گردند.»
مرحوم صاحب جواهر در ذيل اين عبارت مى فرمايد: «من هيچ مخالفى در آنچه گفته شد نيافتم جز اينكه در كتاب «الدروس» آمده است كه «حسن» نقل كرده كه آنان بر شمشير عرضه مى شوند، پس هر كس از آنان توبه كرد، آزاد مى شود و اگر توبه نكرد كشته خواهد شد.» ولى من گوينده اين قول را نشناختم، بلكه از سيره حضرت على(علیه السلام) با اهل جمل خلاف اين قول ثابت است و بنابراين اختلاف قابل اعتنايى در مسأله نيست بلكه در كتاب «المنتهى» و منقول از «تذكره» به علما ما نسبت داده شده است بلكه از كتاب «الغنيه» نقل شده كه صريحاً ادعاى اجماع نموده است».[43]
امام جواد عليه السلام در پاسخ به سؤالات يحيى بناكثم فرمود:
«اما اينكه گفتى امير مؤمنان عليه السلام اهل صفين را چه در حال پيشروى و چه در حال فرار مى كشت و به مجروحان تير خلاص مىزد ولى در جنگ جمل هيچ فرارى را تعقيب نكرد و هيچ مجروحى را نكشت و هر كس اسلحه خود را بر زمين گذاشت و يا به خانه اش رفت، امان داد به اين دليل بود كه اهل جمل پيشوايشان كشته شده بود و گروهى نداشتند كه به آنها ملحق شوند و همانا به خانه هايشان بازگشتند بدون اينكه مخالف و محارب باشند و به اينكه از آنان دست برداشته شود راضى و خشنود بودند، پس حكم اينها اين است كه شمشير از ميانشان برداشته شود و از آزار و اذيتشان خوددارى شود چرا كه در پى اعوان و انصارى نيستند. ولى اهل صفين به سوى گروهى آماده و رهبرى باز مى گشتند كه آن رهبر اسلحه و زره و نيز شمشير برايشان فراهم مى كرد، از بخشش هاى خود آنها را سيراب مىكرد، برايشان قرارگاه و منزلگاه آماده مى كرد، از بيمارانشان عيادت مى كرد و … بنابراين حكم آنها يكسان نيست.»[44]
امام(علیه السلام) در برخورد با معاويه
امير مؤمنان(علیه السلام) در مراسم بيعت مردم با او متعهد شد كه به كتاب خدا و روش پيامبر اسلام(صلی الله علیه و آله وسلم) عمل كند. ولى با وجود معاويه كه به هيچ يك از اصول انسانى، اسلامى پايبند نبود عمل به اين شرط حداقل در بخش وسيعى از قلمرو حكومت حضرت غير ممكن بود. لذا آن حضرت پس از سركوب فتنه ناكثين تمام تلاش و كوشش خود را براى بركنار نمودن معاويه به كار گرفت. در آن زمان بر اساس همه مبانى و نظريات، حضرت على عليه السلام حاكم شرعى و قانونى مسلمانان بود و معاويه بايد به دستور او در باره كناره گيرى از حكومت شام تسليم شود. ولى او كه آرزوى زمامدارى و خلافت مسلمانان را از سالهاى قبل در سر مى پروراند حاضر به تسليم خواسته به حق امام(علیه السلام) نشد. حضرت على عليه السلام ابتدا سعى كرد از هر وسيله ممكن استفاده كند تا شايد بتواند معاويه را تسليم خواسته هاى مشروع خود نمايد و از خونريزى و كشته شدن مسلمانان جلوگيرى نمايد. ابتدا جرير بن عبداللَّه را كه سابقه دوستى و رفاقت با معاويه داشت براى گرفتن بيعت از معاويه و اهل شام به آنجا اعزام داشت.[45] ولى معاويه از حسن نيت و صداقت امام(علیه السلام) نهايت سوء استفاده را به نفع خود نمود و به دليل اينكه در آن زمان آمادگى كامل براى مقابله با حضرت على عليه السلام را نداشت و از نظر تبليغاتى در وضعيت مناسبى به سر نمى برد به سياست وقت كشى روى آورد و حدود چهار ماه جرير بن عبداللَّه را در شام نگه داشت و هر روز به بهانه هاى مختلف از دادن پاسخ صريح به او خوددارى مى كرد.[46] در اين مدت معاويه توانست عمروعاص را با وعده و وعيد با خود همراه كند. عبيداللَّه بن عمر را به سوى خود جذب كند. سران قبايل را در شام با خود موافق كند و سرانجام از مردم شام براى خود بيعت بگيرد و آنها را براى جنگ با حضرت على عليه السلام آماده نمايد.
پس از بازگشت جرير و شكست مأموريت او حضرت على عليه السلام آماده نبرد با معاويه شد ولى با اين حال دست از تلاش هاى خود براى دستيابى به راه حل مسالمت آميز برنداشت. آن حضرت بارها به سوى معاويه نامه نوشت و نماينده اعزام كرد. ولى معاويه كسى نبود كه تسليم حق شود و بتواند از حبّ رياست و مقام بگذرد. پس از اينكه دو سپاه در مقابل هم صف بستند، حضرت به ياران خود دستور داد كه آغازكننده نبرد نباشند.
در ابتداى نبرد معاويه به انگيزه از پاى در آوردن ياران امام عليه السلام آب را بر روى آنها بست ولى پس از آنكه ياران امام(علیه السلام) با فداكارى و جانفشانى آب را به تصرف خود در آوردند، امير مؤمنان(علیه السلام) حاضر نشد مقابله به مثل نمايد و آب را بر روى آنان ببندد.
امام عليه السلام هنگامى كه مالك اشتر را پيشاپيش سپاه خود به منطقه صفين اعزام مى كرد، به او فرمود:
«بر حذر باش از اينكه تو آغازگر نبرد باشى مگر اينكه آنها شروع به جنگ نمايند، تا اينكه در مقابل آنان قرارگيرى و سخنانشان را بشنوى. مبادا دشمنى تو با آنان تو را به جنگ با آنان وادار كند قبل از اينكه آنان را دعوت (به حق) كنى و هر گونه بهانه و عذرى را به طور مكرر بر آنها ببندى.»[47]
حضرت على(علیه السلام) سپاه شام را به سوى قرآن دعوت كرد ولى حاضر نشدند به حكم قرآن تن در دهند.[48] امير مؤمنان علیه السلام در طول جنگ صفين در حدود 10 نامه به معاويه نوشت و او را به صلح فرا خواند كه به خاطر طولانى شدن بحث از ذكر آنها خوددارى مى كنيم. در نهج البلاغه خطبه 198 آمده است امير مؤمنان(علیه السلام) هنگامى كه در جنگ صفين مشاهده كرد كه يارانش در مقابل فحاشى لشكر معاويه، اقدام به فحاشى مى كنند، فرمود:
«من براى شما نمى پسندم كه دشنام دهنده باشيد، ولى اگر شما كارهاى آنها را توصيف كنيد و حالشان را باز گوييد در گفتار راستتر و در بركنارى خودتان از گناه و سرزنش آنها رساتر خواهد بود. به جاى دشنام دادن به آنها، بگوييد: بارخدايا! خون هاى ما و آنها را حفظ كن و ميان ما و آنها صلح و آشتى برقرار فرما و آنان را از گمراهى به هدايتشان رسان تا هر كس حق را ندانسته، بشناسد و هر كس حريص در كج روى و دشمنى است از آن بازگردد.»
امام(ع) در برخورد با خوارج
پس از آنكه حضرت على عليه السلام در جنگ صفين مجبور به پذيرش حكميت شد و از صفين به كوفه بازگشت، در نزديكى كوفه كم كم گروهى از ياران حضرت از سپاه او جدا شدند، به منطقه حروراء در نيم فرسنگى كوفه رفتند و پرچم مخالفت با حضرت را در آنجا برافراشتند. اين گروه بعدها به حروريه نيز معروف شدند.[49]
خوارج از جاهل ترين، متعصب ترين، پرخاشگرترين و خشن ترين افراد نسبت به حضرت على(علیه السلام) بودند، كه به هيچ وجه حاضر به پذيرش و تسليم در مقابل سخنان حق امام على(علیه السلام) نشدند. آنها اشكالاتى به حضرت على(علیه السلام) وارد مى كردند و امام(علیه السلام) با دقت به تمام اشكالات آنها پاسخ مى داد. اعتراضات خوارج حدود شش ماه طول كشيد و حضرت در مقابل آنها فقط به ارشاد و هدايت آنان مى پرداخت. آنها در اعتراضهاى خود به هيچ وجه رعايت ادب را نمى كردند و از ناسزاگويى، هتاكى و … نسبت به امام(علیه السلام) خوددارى نمى كردند. با اين حال حضرت على(علیه السلام) در مقابل آنان در نهايت بردبارى و تحمل رفتار مى كرد و از هر گونه اقدام خشونت بارى كه به تحريك احساسات آنها بيانجامد، به شدت پرهيز مى نمود و تنها زمانى به نبرد با آنها پرداخت كه در مقابل حضرت به جنگ و خونريزى و حركت مسلحانه اقدام كردند. امير مؤمنان(علیه السلام) در مقابل آنها همانند پدرى مهربان در نهايت عطوفت، مهربانى و رحمت رفتار مى كرد تا در حدّ امكان آنان را هدايت كند و از گمراهى نجات بخشد و با همين روش توانست دو سوم آنها را جدا كند و تنها با يك سوم باقيمانده مجبور به نبرد شد.
در اينجا به بخشى از اقدامات خشن خوارج و تلاشهاى دلسوزانه حضرت در مقابل آنها اشاره مى كنيم.
نمونه اى از كارهاى خوارج
سعى در بر هم زدن نماز جماعت
از اقدامات خوارج در مخالفت با حكومت حضرت على عليه السلام اين بود كه آنان با حضور در مسجد و عدم شركت در نماز، مخالفت خود را اظهار مى كردند و هنگام اقامه نماز به دادن شعارهاى تند مى پرداختند. يك روز كه امام(علیه السلام) در حال اقامه نماز جماعت بود، عبداللَّه بن كواء با صداى بلند اين آيه را تلاوت كرد:
«و لقد اوحى اليك و الى الذين من قبلك لئن اشركت ليحبطنّ عملك و لتكوننّ منالخاسرين؛[50] هر آينه به تو و به پيامبران پيش از تو وحى شد كه اگر شرك ورزى، عملت تباه مى شود و از زيانكاران خواهى بود.»
امام(علیه السلام) در حال تلاوت ابن كواء سكوت كرد تا آيه را تمام كرد، آنگاه نماز را ادامه داد. با شروع امام(علیه السلام) به قرائت ابن كواء بار ديگر همان آيه را تلاوت كرد و امام مانند گذشته در حال قرائت او سكوت كرد. سرانجام پس از اينكه چند بار اين عمل تكرار شد امام(علیه السلام) اين آيه را تلاوت كرد:
«فاصبر ان وعد اللَّه حق و لا يستخفنّك الذين لا يؤمنون؛[51]صبر كن به درستى كه وعده خدا حق است و كارهاى افراد غير مؤمن تو را خشمگين نسازد.»
با تلاوت اين آيه ابن كواء ساكت شد و حضرت نماز را به پايان رساند.[52]
اغتشاش در سخنرانى امام(علیه السلام)
روزى امام عليه السلام در مسجد كوفه براى مردم سخنرانى مىكرد. در بين صحبت هاى امام(علیه السلام)، از گوشه مسجد يكى از خوارج به پا خاست و با صداى بلند، شعار «لا حكم الا للَّه» را سر داد. به دنبال شعار او يكى ديگر از خوارج از گوشه ديگر مسجد همين عمل را تكرار كرد وپس از آن گروهى برخاستند و همصدا به دادن شعار پرداختند. حضرت مدتى صبر كرد تا آنهاساكت شدند، آنگاه فرمود: «سخن حقى است، ولى آنان اهداف باطلى را دنبال مى كنند». سپس ادامه داد:
«تا وقتى با ما هستيد از سه حق برخورداريد: (و جسارتها و بى ادبي هاى شما موجب نمى شود تا شما را از اين حقوق محروم كنيم)اول اينكه از ورود شما به مساجد جلوگيرى نمى كنيم و دوم اينكه حقوقتان را از بيت المال قطع نمى كنيم و سوم اينكه تا اقدام به جنگ نكنيد با شما نبرد نمى كنيم».[53]
روز ديگرى كه امام(علیه السلام) در مسجد كوفه مشغول سخنرانى بود يكى از خوارج شعار «لاحكم الاللَّه» را با صداى بلند سر داد. امام(علیه السلام) فرمود: «بزرگ است خدا، سخن حقى است كه آنها مقصود باطلى از آن دارند». آنگاه ادامه داد:
«اگر آنان سكوت كنند با آنان مانند ديگران رفتار مى كنيم و اگر سخن بگويند، پاسخ مى گوييم و اگر شورش كنند با آنها نبرد مى كنيم»[54].
روزى يكى از خوارج وارد مسجد شد و شعار يادشده را سر داد، مردم دور او را گرفتند و او شعار خود را تكرار كرد و اين بار گفت: لا حكم الا للَّه و لوكره ابوالحسن. امام(علیه السلام) در پاسخ او گفت: «من هرگز حكومت خدا را مكروه نمىشمارم ولى منتظر حكم خدا در باره شما هستم.» مردم به امام(ع) گفتند: «چرا به اينها اين همه مهلت و آزادى مى دهيد؟ چرا ريشه آنان را قطع نمى كنيد؟» فرمود:
«آنان نابود نمى شوند، گروهى از آنان در صلب پدران و رحم مادران باقى هستند و به همين حال تا روز رستاخيز خواهند بود»[55].
ناسزاگويى به امام(علیه السلام)
نقل شده است كه حضرت على عليه السلام در ميان اصحابش نشسته بود، زن زيبايى از آنجا عبور كرد و توجه حاضران را به خود جلب كرد، امام(علیه السلام) فرمود: «چشمان اين مردان سخت در طلب است و اين مايه تحريك و هيجان است. بنابراين هر گاه يكى از شما نگاهش به زن زيبايى افتاد با همسر خود آميزش كند چرا كه اين زنى است همچون آن. يكى از خوارج كه حاضر بود با شنيدن سخن حضرت گفت خداوند اين كافر! را بكشد، چقدر دانا و فقيه است!» اصحاب يورش بردند كه او را بكشند، امام فرمود: «آرام باشيد! جواب دشنام، دشنام است يا گذشت از گناه؟».[56]
هنگامى كه حضرت على عليه السلام براى مردم سخنرانى مىكرد، عبداللَّه بن كواء گفت: «خداوند تو شيطان را بكشد! چه فهيم و چه فصيح هستى!»
و نيز روايت شده كه روزى ابن كواء در مصرف آب براى وضو زياده روى كرد. حضرت على(علیه السلام) به او فرمود: «در مصرف آب اسراف كردى!» ابن كواء با جسارت و بى ادبى پاسخ داد: «اسراف تو در خون مسلمانان بيشتر است».[57]
اقدامات حضرت على عليه السلام براى هدايت خوارج
آنچه گفته شد نمونه اى از برخوردهاى جاهلانه، گستاخانه و بىادبانه خوارج با حضرت على عليه السلام بود كه امام(علیه السلام) در نهايت بردبارى، خويشتندارى، رأفت و عطوفت با آنان برخورد مى كرد. كارهاى جاهلانه خوارج هيچ گاه حضرت را بر آن نداشت تا با آنان برخورد تند و خشن نمايد يا از حقوق اجتماعى و سياسى محرومشان سازد. وضعيت به همين صورت مىگذشت تا اينكه خوارج در صدد سازماندهى براى آشوب و قيام مسلحانه بر آمدند، در اين مرحله نيز امير مؤمنان در حد ممكن از هيچ تلاش و كوششى براى هدايت آنان خوددارى نكرد و به هر وسيله اى كه احتمال مى داد آنها را از خواب غفلت بيدار كند و به راه راست رهنمون شود، متوسل شد.
حضرت على(علیه السلام) براى هدايت خوارج كارهاى متعددى انجام داد. يكى از اقدامات حضرت ملاقاتهاى خصوصى بود كه با رهبران آنها انجام مى داد. در اين ملاقاتها امام(علیه السلام) سعى مى كرد شبهات آنان را پاسخ گويد و متوجه اشتباهاتشان نمايد تا از راهى كه انتخاب كرده اندبازگردند.[58]
ديگر از اقدامات حضرت على(علیه السلام) فرستادن اشخاص وجيه و سرشناس براى هدايت و راهنمايى آنها بود تا شايد شخصيت آنان خوارج را به فكر وادارد و آنها را متوجه اشتباه خود نمايد. براى اين منظور ابن عباس را كه در بحث و گفتگو مهارت زيادى داشت به سوى آنها فرستاد تا با آنها به بحث و گفتگو بپردازد و اشكالاتشان را پاسخ گويد[59] و پس از او بزرگانى همچون صعصعة بن صوحان، زياد بن نضر را براى نصيحت آنان فرستاد ولى سخنان آنها نتوانست خوارج را از خواب غفلت بيدار كند و بدون نتيجه به سوى امام(علیه السلام) بازگشتند. آنگاه امام(علیه السلام) شخصاً به اردوگاه آنها رفت و با ايشان به گفتگو پرداخت. در اين گفتگو سخنان زيادى بين آن حضرت و خوارج ردّ و بدل شد و امام(علیه السلام) به همه شبهات آنها پاسخ گفت. در پايان خوارج از امام(علیه السلام) خواستند توبه نمايد. امام نيز بدون اشاره به گناه خاصى در پيشگاه خداوند توبه كرد. بدينسان خوارج به كوفه بازگشتند. پس از بازگشت خوارج به كوفه اشعث بن قيس خدمت امام(علیه السلام) رسيد و گفت شايع شده است كه شما از پيمان خود برگشته ايد و حكميت را كفر و گمراهى مى دانيد. پس از سخنان اشعث امام(علیه السلام) اعلام داشت:
«هر كس مى انديشد كه من از پيمان تحكيم بازگشته ام دروغ مى گويد و هر كس آن را گمراهى بداند خود گمراه است».
با سخنان امام(علیه السلام) خوارج بار ديگر با شعار «لا حكم الا للَّه» مسجد را ترك كرده، به اردوگاه خود بازگشتند[60].
بار ديگر امام(ع) تلاشهاى خود را براى هدايت آنان از سر گرفت و در مناظره اى كه با آنها داشت موفق شد دو هزار نفر از آنان را به سوى خود جذب كند.
پس از آن ابن عباس را بار ديگر نزد آنان فرستاد ولى خوارج به عناد و لجاجت روى آورده بودند و تصميم به تسليم در برابر حق نداشتند لذا تلاشهاى امام(ع) كمتر نتيجه مى داد.[61] دريكى از مذاكراتى كه حضرت على(علیه السلام) با آنها داشت از آنها خواست دوازده نفر را از بين خودانتخاب كنند و خود نيز به همين تعداد جدا كرد و با آنها به گفتگو پرداخت. در پايان اين گفتگو عبداللَّه بن كواء كه از رهبران آنان بود با پانصد نفر از خوارج جدا شد و به ياران حضرت پيوست.[62]
پس از اعلام نتيجه حكميت، امام عليه السلام مخالفت خود را با آن اعلام كرد و از مردم خواست براى جنگ با معاويه در نخيله لشكرگاه امام(علیه السلام) اجتماع كنند.[63] از سوى ديگر به دنبال خوارج فرستاد و از آنها خواست براى جنگ با معاويه به سپاه او بپيوندند. خوارج پاسخ دادند ما ترا شايسته رهبرى و امامت نمى دانيم.[64]
در اين ميان به امام عليه السلام گزارش رسيد كه خوارج در خانه عبداللَّه بن وهب راسبى به دور هم گرد آمده اند و به عنوان امر به معروف و نهى از منكر تصميم بر قيام مسلحانه گرفته اند و به اين منظور نامه اى به همفكران خود در بصره نوشته و از آنان دعوت كرده اند كه هر چه زودتر به اردوگاه خوارج نهروان در كنار خيبر بپيوندند و خوارج بصره نيز اعلام آمادگى كرده اند.[65] بر همين اساس گروهى از ياران امام(ع) اصرار ورزيدند كه پيش از نبرد با معاويه كار خوارج را يكسره سازند. امام(علیه السلام) به پيشنهاد آنان اهميت نداد وفرمود:
«آنان را رها سازيد و سراغ گروهى برويد كه مى خواهند در روى زمين شاهان ستمگر باشند و مؤمنان را به بردگى بگيرند».[66]
سپاه امام(علیه السلام) از نخيله به مقصد شام از شهر انبار، شاهى، دباها عبور كردند تا به دمما رسيدند.[67] در همين حال كه سپاه امام(علیه السلام) به سوى شام در حركت بود به آن حضرت گزارش رسيد كه خوارج عبداللَّه بن خباب بنارت و همسر باردارش را به جرم اينكه با عقيده آنها مخالف بوده است به قتل رسانده اند. خوارج هر كس را كه از آن طرف عبور مى كرد، نظرش را در باره حكميت سؤال مى كردند و در صورت مخالفت با نظرشان او را مى كشتند. امير مؤمنان(علیه السلام) چون از قتل عبداللَّه آگاه شد، حارث بن مرّة را روانه پادگان خوارج كرد تا گزارش صحيحى از جريان بياورد. وقتى حارث وارد جمع آنان شد تا از جريان به طور صحيح آگاه گردد، بر خلاف تمام اصول اسلامى و انسانى، او را كشتند. قتل سفير امام(علیه السلام) بسيار بر تأثر حضرت افزود. در اين موقع گروهى به حضور امام رسيدند و گفتند: «آيا صحيح است كه با وجود چنين خطرى كه پشت گوش ما وجود دارد به سوى شام برويم و زنان و فرزندان خود را در ميان آنان بگذاريم؟»[68]
با اين وضع امام(علیه السلام) نمى توانست كوفه را تنها و بى دفاع رها كند، لذا تصميم به مقابله با خوارج گرفت و به سوى نهروان حركت كرد.[69] نزديك نهروان شخصى را به سوى آنها فرستاد كه از انگيزه آنان سؤال كند. خوارج گفتند: «ما با على سخن نمى گوييم زيرا مى ترسيم ما را همچون «ابن كواء» و ديگران با سخنان زيباى خويش گمراه كند.» آنگاه حضرت على(علیه السلام) طى نامه اى آنها را نصيحت كرد و از آنان خواست قاتلان عبداللَّه را تحويل دهند و بازگردند.[70] نامه را به وسيله قيس بن سعد و ابوايوب انصارى نزد آنان فرستاد. ابوايوب و قيس بن سعد هر كدام جداگانه به نصيحت خوارج پرداختند ولى سخنان آنها در خوارج مؤثر واقع نشد.[71]
امام عليه السلام پس از آرايش سپاه خويش، در بخش سواره نظام پرچم امانى برافراشت و به ابوايوب انصارى دستور داد كه فرياد زند:
«راه بازگشت باز است و كسانى كه به دور اين پرچم گرد آيند توبه آنان پذيرفته مى شود و هر كس وارد كوفه گردد يا از اين گروه جدا شود در امن و امان است. ما اصرار به ريختن خون شما نداريم.»[72]
در اينجا نيز حضرت با آنها به گفتگو پرداخت و اشكالات آنها را يك يك با سعه صدر و بردبارى پاسخ داد. در اثر تلاشهاى آن حضرت 8000 نفر از 12000 نفر از خوارج جدا شدند و توبه كردند و 4000 نفر به عناد و لجاجت خود ادامه دادند.[73]
امام(ع) در اين جنگ نيز به ياران خود دستور داد آغازگر نبرد نباشند.[74]
با توجه به آنچه گفته شد اصل در برخورد با مخالفان در حكومت حضرت على(علیه السلام) بر رأفت و رحمت و مهربانى است و برخورد تند و خشن حالت استثنايى دارد و تنها از روى ناچارى انجام مى شود. البته بايد توجه داشت كه اگر گروهى در مقابل حكومت آن حضرت اقدام به حركت مسلحانه مى نمودند يا به جان و مال و حقوق ديگران تجاوز مى كردند تا مرتكب جرمى مى شدند كه مستحق مجازات و كيفر بود يا با دشمن همكارى مى كردند، اميرالمؤمنين(علیه السلام) در مقابل آنان به شديدترين وجه اقدام مى نمود.
پاورقی ها::
[1]. شيخ عباس قمى، مفاتيح الجنان، دعاى جوشن كبير، بند 20، متن عربى: «يا من سبقت رحمته غضبه».
[2]. سوره آلعمران، آيه 159.
[3]. سوره توبه، آيه 128.
[4]. بحارالانوار، ج36، ص9، متن عربى: «انا و على بنابىطلب ابوا هذه الامة».
[5]. اصول كافى، ج1، ص407، كتاب الحجة، باب ما يجب من حق الامام(ع) على الرعية، حديث 8.
[6]. بحارالانوار، ج16، ص186.
[7]. عهدنامه امير مؤمنان(ع) به مالك اشتر، نامه 53 نهجالبلاغه.
[8]. مرحوم شيخ مفيد، الجمل، مكتبة الاعلام الاسلامى، ص111؛ ابن ابىالحديد، شرح نهجالبلاغه، دارالكتب العلمية، ج4، ص8.
[9]. نهجالبلاغه، خطبه 53.
[10]. ابن ابىالحديد، همان، ج4، ص8 -11.
[11]. شيخ مفيد، همان، ص167 166.
[12]. ابواسحاق ابراهيم بنمحمد ثقفى، الغارات، سلسله انتشارات انجمن آثار ملى، ج1، ص335 332؛ محمد بنجرير طبرى، تاريخ طبرى، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، ج4، ص88.
[13]. شيخ مفيد، همان، ص282 281.
[14]. ابن ابىالحديد، همان، ج9، ص322 321.
[15]. همان، ج14، ص17؛ محمد بنجرير طبرى، تاريخ طبرى، 495 494/3؛ ابناثير، الكامل، مؤسسه الاعلمى للمطبوعات، ج3، ص224.
[16]. شيخ مفيد، همان، ص314 313.
[17]. همان، ص318 314.
[18]. تذكرة سبط ابنالجوزى، به نقل از سيد مرتضى عسكرى، احاديث امالمؤمنين، المجمع العلمى الاسلامى، ج1، ص199.
[19]. جعفر سبحانى، فروغ ولايت، انتشارات صحيفه، ص400.
[20]. سيد مرتضى عسكرى، همان، ج1، ص215 213.
[21]. همان، ج1، ص213؛ ابوحنيفه الدينورى، الاخبار الطوال، منشورات الشريف الرضى، ص147.
[22]. شيخ مفيد، همان، ص339 336.
[23]. سيد مرتضى عسكرى، همان، ج1، ص221.
[24]. همان، ص223.
[25]. شيخ مفيد، همان، ص340 339، سيدمرتضى عسكرى، همان، ج1، ص220 219.
[26]. شيخ مفيد، همان، ص342، ابنابىالحديد، همان، ج6، ص228، سيدمرتضى عسكرى، همان، ج1، ص218.
[27]. شيخ مفيد، همان، ص376.
[28]. همان، ص383.
[29]. در پارهاى از نقلها به جاى برادرِ وى، فرزندش آمده است.
[30]. شيخ مفيد، همان، ص342؛ سيدمرتضى عسكرى، همان، ج1، ص222 221.
[31]. بحارالانوار، ج32، ص172.
[32]. شيخ مفيد، همان، ص405؛ سيد مرتضى عسكرى، همان، ج1، ص244.
[33]. شيخ مفيد، همان، 408.
[34]. همان، ص394.
[35]. همان، ص405؛ سيد مرتضى عسكرى، همان، ج1، ص244.
[36]. شيخ مفيد، همان، ص416.
[37]. همان، ص371.
[38]. همان، ص415؛ سيد مرتضى عسكرى، همان، ج1، ص250.
[39]. سيد مرتضى عسكرى، همان، ج1، ص246.
[40]. ابنابىالحديد، همان، ج1، ص264؛ سيدمحسن امين، اعيان الشيعه، دارالتعارف للمطبوعات، ج4، ص307.
[41]. ابواسحاق، ابراهيم بنمحمد ثقفى، همان، ج1، ص354.
[42]. همان، ص361.
[43]. محمدحسن نجفى، جواهرالكلام، دارالكتب الاسلاميه، ج21، ص329 328.
[44]. وسائل الشيعة، ج11، ص56، باب 24 من ابواب جهاد العدو، حديث 4.
[45]. محمد بنجرير طبرى، همان، ج3، ص560؛ جعفر سبحانى، همان، ص441، يعقوبى، تاريخ يعقوبى، دار صادر، بيروت، ج2، ص184.
[46]. رسول جعفريان، سيره خلفا، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامى، ص282.
[47]. نصر بنمزاحم، وقعة صفين، منشورات مكتبه آيتاللَّه مرعشى نجفى، ص153؛ ابناعثم الفتوح، دارالندوة الجديدة، ج2،ص490.
[48]. ابنابىالحديد، همان، ج5، ص196 195.
[49]. يعقوبى، همان، ج2، ص191؛ رسول جعفريان، همان، ص308.
[50]. سوره زمر، 65.
[51]. سوره روم، 60.
[52]. محمد بنجرير طبرى، همان، ج4، ص54 بحارالانوار، ج33، ص344 و ج41، ص48.
[53]. بلاذرى، انساب الاشراف، مؤسسة الاعلمى للمطبوعات، تحقيق محمودى، ج2، ص395، محمد بنجرير طبرى، همان، ج4، ص53، جعفر سبحانى، همان، ص631 630.
[54]. طبرى، همان، ج4، ص53؛ جعفر سبحانى، همان، ص631.
[55]. جعفر سبحانى، همان، ص639.
[56]. نهجالبلاغه، حكمت 420.
[57]. محمدتقى شوشترى، قاموس الرجال، مؤسسه النشر الاسلامى، ج6، ص563.
[58]. جعفر سبحانى، همان، ص627.
[59]. همان، ص632.
[60]. ابنابىالحديد، همان، ج2، ص279 278؛ جعفر سبحانى، همان، ص636 635.
[61]. جعفر سبحانى، همان، ص638 636.
[62]. بلاذرى، همان، ج2، ص354.
[63]. همان، ج2، ص366، رسول جعفريان، همان، ص311.
[64]. رسول جعفريان، همان، ص311.
[65]. جعفر سبحانى، همان، ص648.
[66]. همان، ص650.
[67]. بلاذرى، همان، ج2، ص367؛ رسول جعفريان، همان، ص311.
[68]. جعفر سبحانى، همان، ص652.
[69]. بلاذرى، همان، ج2، ص368 362.
[70]. ابناعثم، همان، ج4، ص108 105.
[71]. بلاذرى، همان، ج2، ص370؛ رسول جعفريان، همان، ص311؛ جعفر سبحانى، همان، ص649.
[72]. ابوحنيفه دينورى، همان، ص210؛ جعفر سبحانى، همان، ص654.
[73]. ابناعثم، همان، ج4، ص125 121.
[74]. ابنابىالحديد، همان، ج2