اشعار مهدوی

شناسه نوشته : 21251

1396/01/01

تعداد بازدید : 238

اشعار مهدوی

محمد سلیمی

هر چند که ما را نوشتند از گداها

اصلاً نمی آید گدا بودن به ماها

ما روسیاهان ارزش خاصی نداریم

ماها کجا و نوکری دلرباها؟!

ما هر چه قدر اصرار کردیم او نیامد

اصلاً چه شد «آقا بیا آقا بیا» ها؟!

ماها که هیچ ... این خوب ها در انتظارند

کی می رسد روز وصال آشناها؟!

از دوریش بدجور حال ما خراب است

رونق گرفته باز هم دارالشفاها

من که بدم پس دیدنش روزی من نیست

ای خوش به حال خوب ها ... حاجت رواها

باشد درست ... آقای ما خیلی کریم است

امّا دگر تا کی گنه؟ تا کی خطاها؟

طبق احادیث رسیده ... ناظر ماست

بد نیست پیشش ذرّه ای شرم و حیاها

از بس که بر اعمال بد اصرار داریم

رنگی ندارد پیش او دیگر حناها!

یک راه حل باقی است آن هم نام زهراست

نامی که باشد از تبار کیمیاها

 

 

 

علی اکبر لطیفیان

هر سحر منتظر یار نباشم چه کنم؟

من اگر این همه بیدار نباشم چه کنم؟

گریه بر درد فراق تو نکردن سخت است

خونجگر از غمت ای یار نباشم چه کنم؟

عده ای بر سر آنند اسیرت نشوند

من بر آنم که گرفتار نباشم چه کنم؟

تو چه کردی که من از خواب و خوراک افتادم؟

راستی، این همه بیمار نباشم چه کنم؟

چهارده بار خدا عاشق تو شد من اگر

عاشق روی تو یک بار نباشم چه کنم؟

ابرویت تیغ مصری ست که جان می طلبد

به طلبکار بدهکار نباشم چه کنم؟

خواستم نام مرا هم بنویسند همین

سر بازار خریدار نباشم چه کنم؟

من اگر مثل تو هر صبح و غروبی آقا

فکر بین در و دیوار نباشم چه کنم؟

 

 

اکبر نبوی

ای منجی گل، امام بی رنگ!
ای معنی آسمانی چنگ
ای آتش جان باده نوشان!
ای سعی و صفای می فروشان
ای یوسف لحظه های کثرت
دردانه ی آسمان وحدت!
در چشم غزال مست وحیران
در شورش مهر وماه و کیوان
در ساحل آبی ترانه
در شورش جان هر جوانه
در عطر کمند زلف مهتاب
هر بوسه ی لاله بر لب آب
تو شورش لحظه های نابی
در دفتر دل، تو آفتابی
ما چله نشین گرد راه ات
دُردی کش ساغر نگاه ات
در معبد گل ترانه خواندیم
با نام تو عاشقانه خواندیم
خواندیم تو را به هر بهانه
با شروه و شور عاشقانه
در موسم نغمه های باران
با ناز و کرشمه ی بهاران
خواندیم تو را که ما تو بودیم
در خانه ی لحظه ها تو بودیم
خواندیم تو را ترانه بارید
از آینه ها جوانه بارید
ما تشنه و تو زلال آبی
در ظلمت شب تو آفتابی
از آتش قلب پر زنورت
خورشید نشسته در حضورت
* *  
ما در ره تو شکستگانیم
آشفته تر از نسیم جانیم
از گل که شکفته در بهاران
یا دانه ی ریز و تند باران
از لاله و کوکب و شقایق
از ناز و کرشمه ی دقایق
از نور سپید بامدادی
با نغمه ی ناب مهر و رادی
احوال دل خراب ما پرس
یا از دلِ عشق از خدا پرس
گویند تو را که خستگانیم
دیدار تو را ترانه خوانیم
گویند زمین ز غصه افسرد
چشمان زمان ز گریه پژمرد

 

 

غلامرضا محمدی 

تو در کجای زمینی؟

دلم برای تو تنگ است ای سرا پاخوب

دلم برای تو تنگ است مثل تنگ غروب

چه لحظه های غریبی که بی تو میگذرند

چه روزگارعجیبی است بی تو ای محبوب

چقدربی تو به غربت شکست خاطرخاک

نیامدی وعطش درعطش زبانه کشید

نیامدی وزمین شعله شعله درتب شد

نشست خاطرآیینه هابه آه ملال

شکست خلوت آدینه ها به زمزم اشک

چقدر بی تو به حسرت دلم لبالب شد

نسیم نرگسی از گلشنی نمی خیزد

که تا به دامنش اندوه من بیامیزد

کسی کجاست غریب آشنا در این غربت؟

که از تبسم او روزگار تازه شود

و از شمیم نفس های اوغزل خیزد

تمام ثانیه ها بی تو میرود غمناک

ولحظه ها همه بی مهر تو غروب آلود

دلم هوای تو کرده است ای سخاوت محض

دلم هوای تو کرده است ای حلاوت وصل

دلم هوای تو کرده است باتمامت عشق

دلم هوای تو کرده است با تمام وجود

تودرکدام دیاری توبا کدام بهار؟

تودر کجای زمینی چه دیر شد دیدار

نشان کوی تو پرسیم از کدامین یار؟

زمین کویر تب آلوده ایست طوفان خیز

زمان خزان غم انگیز بی تو در تکرار !

بیا که مژده وصلت زمان به رقص آرد

بیاوداغ دل از خاطرزمین بردار !

 

فاطمه خواجویی راد

نیمه ی شعبان ،رسید از پشت ِ ابر انتظار

نیمه ی شعبان ،رسید از پ-شت ِ ابر انتظار
ماه منجی ،ماه حیدر ،یک محّرم ،بی قرار
صبح باقی شد بقیع ِ چشمه ی چشمان او
تاجهانی ،جملگی ،از یک نگاهش برمدار 
مزرع گنــــدم فراوان می دهد خــال ِ لبش 
خــــلوتش ، خلد برین ِ لاله های بی شمار
دستـــه های آینه! تقدیم ! شعبان ،می کند
سیب ِ سرخ ِ آفتابش در غزل ها بی غبار

با ضهورش می شود تقسیم ،لبخند ِ خدا
"ونریدُ ان نمنّ * "وعده ی دیـــــــدار ِ ما

می رود از بام دل این اضطراب ِ بی صدا
می زند بر چشم ِ شعرم سرمه ی نور خدا
تا کتاب ِ چشم ِ نرگس شد مرور از عمق ِ جان
پرسشی هرگز نــَمانــَد از درون ِ مـــــــاجرا
نام او سر حلقـــه ی قاب ِ زمین و هم زمان
آفتـــــاب ِ لم یزل ،هم کـــــهکشان ِ راه ما
ای حضور ِ حاضرت ظــــــهر تمام سایه ها
نیــــــمه ی جانم شوی ای ماه کامل بی ریا

شعبه ای از عشق تو سر فصل جانم می شود
انشعـــــــاب ثروت ِ دنــــــــیا و عــقبایم شمـــا

در دل ذرات ِ عـــــالم آفــــتاب آورده است
چهره ی خورشید را او بی نقاب اورده است
قرن ها این باغ ِ دل حیران ِ یک گل مانده بود
باغبان ِ با صفا یک گل چه ! ناب آورده است
لطف دارنــــــد از صمیم ِ دل تمام واژه ها 
چون غزل های لبش یک شعر ِ ناب آورده است
لحظه هــــا با یاد او معنـــــای دیگرمی دهد
حس ِ آرامش بده !دل انقـــــلاب آورده است

جمعه ها خسته شدند ازقرن های انتظار
کن دعایم یابن زهرا بی قرارم بی قرار

 

 

محسن عرب خالقی

آخرین خورشید (عج)

همیشه رهسپرم سوی جاده ی خورشید

منم مسافر پای پیاده ی خورشید

چه فرق می کند از پشت ابر هم باشد

به طالبش برسد استفاده ی خورشید

منم که کاسه به دستم منم که تاریکم

دو جرعه نور دهیدم ز باده ی خورشید

اگر چه دورم از آقای خود ولی از او

جدا نگشتنی ام چون بُراده ی خورشید

چنین نوشته خدا درشناسنامه ی دل

منم غلام مه وبنده زاده ی خورشید

سلام می دهم از عمق این دلِ تاریک

به آخرین پسر خانواده ی خورشید

تویی تو معنی یا نور، عمق یا قدوس

بگو که حضرت خورشید کِی رسم پابوس

کبوتران خدا مژده ی سحر دادند

تمام از شب میلاد تو خبر دادند

کلاغ های دِهِ ما به یمن آمدنت

چو بلبلان همه آواز عشق سر دادند

بهار حُسن خداوند با رسیدن تو

به شاخه شاخه ی این شعر برگ و بر دادند

درخت ها همه هنگامه ی قدم زدنت

ز شوق دیدن تو دست با تبر دادند

عروسِ باغچه ی یاس، مادرت نرگس

چه کرده بود به او این چنین ثمر دادند

هزار شکر خدا را که باز هم امروز

به خانواده ی زهراییان پسر دادند

نفس بریده صدا می زنیم در همه حال

به دادمان برس ای میم و حاء و میم و دال

هزار پرده هم افتد اگر به رخسارت

به چشم کس نَبُوَد باز تاب دیدارت

به شوق گرمی دستانت آمدم خورشید

بیا و بار بده ذره را به دربارت

به سایه سار بهشت خدا چه حاجتمان

بس است بر سرمان سایه سار دیوارت

هزار یوسف مصری کلاف حُسن به کف

نشسته اند به صف در میان بازارت

به شیوه ی پدرانت چه می شود بینم

کنار سفره ی ما باز کردی افطارت

برو سفر به سلامت که هر کجا هستی

امام آخر دنیا خدا نگهدارت

برو ولی به کجا؟ چشم ماست خانهٔتو

بیا دوباره گرفته دلم بهانهٔتو

روایت است که در روزگار آمدنت

زمین تمام شود بی قرار آمدنت

روایت است که بالاترین عبادتِ خلق

در این زمانه بُوَد انتظار آمدنت

روایت است ز اصحاب خوب شیطان است

کسی که کار ندارد به کار آمدنت

روایت است که با ذوالفقار می آیی

چه با شکوه بُوَد اقتدار آمدنت

روایت است قیامی که سیدش یمنی ست

خبر دهد چو نسیم از بهار آمدنت

مقام رهبری سید خراسانی ست

نشانه ی دگر روزگار آمدنت

نشانه های ظهورت هنوز کامل نیست

دلی که منتظرت نیست گِل بُوَد دل نیست

 

 

 

مرضیه عاطفی

ساعت رسیده رأس قرارِ دوازده
 دردی نشسته گوشه کنار دوازده

خورشید رفته عشق بیارد برایمان
 در پشت ابر مانده تبار دوازده

در لابه لای غربت خود غوطه میخورد
 در سیل اشک، دار و ندار دوازده

ساعت هنوز عاشق وقت رسیدن است
 افتاده باز دورِ مدار دوازده

دست زمان به صورت آن ماه قد نداد
بالا گرفته قامت یار دوازده

ساعت از انتظار سرش درد میکند
 حتی زمین شده ست دچار دوازده

در ایستگاه عقربه ها ایستاده ایم
 چشم انتظار سوتِ قطار دوازده!

سامانه نجم