شكوه و عظمت او را وزير دربار عبّاسى در عصر معتمد، يعنى احمدبن عبيداللَّه بن خاقان، به وصف كشيده است اگر چه او خود سر دشمنى باعلوي ها را داشت و در گرفتار كردن آنها مى كوشيد، در وصف آن حضرت چنانكه در روايت كلينى آمده چنين گفته است: در شهر "سُرّمن رأى" هيچ كس از علويان را همچون حسن بن على بن محمّد بن الرضا، نه ديدم و نه شناختم و در وقار و سكوت و عفاف وبزرگوارى وكرمش، در ميان خاندانش و نيز در نزد سلطان و تمام بنى هاشم همتايى چون او نديدم.
بنى هاشم او را بر سال خوردگان وتوانگران خويش مقدّم مى دارند و بر فرماندهان و وزيران و دبيران وعوام الناس او را مقدّم مى كنند و در باره او از كسى از بنى هاشم وفرماندهان ودبيران و داوران و فقيهان و ديگر مردمان تحقيق نكردم جز آنكه او را در نزد آنان در غايت شكوه و ابهّت و جايگاهى والا وگفتارنكو يافتم و ديدم كه وى را بر خاندان و مشايخش و ديگران مقدّم مى شمارند و دشمن و دوست از او تمجيد مى كنند.(2(
شاكرى يكى از كسانى كه ملازم خدمت آن حضرت بوده، در توصيف وى چنين گفته است: "استاد من (امام عسكرى عليه السلام)مرد علوى صالحى بود كه هرگز نظيرش را نديدم، روزهاى دو شنبه و پنج شنبه در سامره به دار الخلافه مى رفت، در روز نوبه، عدّه بسيارى گرد مى آمدند و كوچه ازاسب و استر و الاغ و هياهوى تماشاچيان پر مى شد و راه آمد و شد بندمى آمد، وقتى كه او مى رسيد هياهوى مردم آرام مى شد و چهار پايان كنارمى رفتند و راه باز مى شد به طورى كه لازم نبود جلوى حيوانات رابگيرند.
سپس او داخل مى شد و در جايگاهى كه برايش آماده كرده بودند،مى نشست و چون عزم خروج مى كرد ودربانان فرياد مى زدند: "چهارپاى ابو محمّد را بياوريد.
سرو صداى مردم وحيوانات فرو مى نشست وبه كنارى مى رفتند تا آن حضرت سوار مى شد و مى رفت".
شاكرى در توصيف امام مى افزايد: "در محراب مى نشست و سجده مى كرد در حالى كه من پيوسته مى خوابيدم و بيدار مى شدم و مى خوابيدم در حالى كه او در سجده بود، كم خوراك بود.
برايش انجير و انگور و هلوو چيزهايى شبيه اينها مى آوردند و او يكى دو دانه از آنها مى خوردومى فرمود: محمّد! اينها را براى بچّه هايت ببر.
من گفتم: تمام اينها را؟او فرمود: آنها را بردار كه هرگز بهتر از اين نديدم.(3(
" هنگامى كه طاغوت بنى عبّاس آن حضرت را در بند انداخت، بعضى ازعبّاسيان به صالح بن وصيف كه مأمور زندانى كردن امام بود، گفت: بر اوسخت بگير و او را آسوده مگذار.
صالح گفت: با او چه كنم؟ من دو تن ازبدترين كسانى را كه توانستم پيدا كنم، يافتم و آنها را مأمور وى ساختم واينك آن دو در عبادت و نماز به جايگاهى بزرگ رسيده اند.
سپس دستور داد آن دو تن را احضار كنند، از آن دو پرسيد: واى بر شما! شما بااين مرد (امام حسن) چه كرديد؟ آن دو گفتند: چه توانيم گفت درباره مردى كه روزها روزه مى دارد وتمام شب را به نماز مى ايستد و با كسى هم سخن نمى شود و به كارى جز عبادت نمى پردازد.
چون به ما مى نگرد به لرزه مى افتيم و چنان مى شويم كه اختيارمان از كف بيرون مى شود! (4(
همه از ارزش و نهايت كرامت آن حضرت در پيشگاه پروردگارش آگهى داشتند، تا آنجا كه معتمد خليفه عبّاسى وقتى در آن شرايط بحرانى ونا آرامى كه هر خليفه تنها يك يا چند سال معدود بر تخت خلافت مى توانست بنشيند، روى كار آمد.
نزد امام عسكرى عليه السلام رفته از وى خواست كه دعا كند تا خلافت او بيست سال به طول انجامد به نظرمعتمد اين مدّت در قياس با مدّت زمامدارى خلفاى پيش از وى بسياردراز بوده است! امام عليه السّلام نيز دعا كرد و فرمود: خداوند عمر تو رادراز گرداند! دعاى امام در حقّ معتمد اجابت شد و وى پس از بيست سال در گذشت (5(
اين يكى از كرامتهاى امام عليه السلام است در حالى كه كتابهاى حديث ازكرامتهاى بى شمار آن حضرت كه ذكر آنها از حوصله اين كتاب مختصربيرون است، آكنده و سرشار مى باشد.
مقصود ما از ذكر برخى از كرامات امام براى اين است كه به حقّ او آگاه شويم و اين نكته را دريابيم كه ائمه هدى عليهم السلام، همه نور واحدند و از ذريّتى پاك كه خدا براى ابلاغ و اتمام حجّتش و اكمال نعمتهايش بر ما، آنها را برگزيد.
بگذاريد با هم به راويان گوش بسپاريم تا ببنيم چگونه اين كرامتها را براى ما بيان مى كنند:
-1یكى از راويان به نام ابو هاشم گويد: محمّد بن صالح از امام عسكرى عليه السلام در باره اين فرموده خداى تعالى: (للَّهِ ِ الْأَمْرُ مِن قَبْلُ وَمِنْ بَعْد).(6(
"امر از آن خداست از قبل و از بعد. "پرسيد: امام پاسخ داد: امر از آن اوست پيش از آنكه بدان امر كرده باشدوباز امر از آن اوست بعد از آنكه هر آنچه خواهد بدان امر كرده باشد.
من با شنيدن اين جواب با خود گفتم: اين همان سخن خداست كه فرمود: أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ تَبَارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ (7(
خلق و امر از آن اوست، بزرگ است خداوند پروردگار جهانيان. " پس امام رو به من كرد و فرمود: همچنانكه تو با خود گفتى: أَلاَ لَهُ الْخَلْقُ وَالْأَمْرُ تَبَارَكَ اللَّهُ رَبُّ الْعَالَمِينَ.
من گفتم.
گواهى مى دهم كه توحجّت خدايى و فرزند حجّت خدا بر خلقش.(8(
-2يكى ديگر از راويان به نام على بن زيد نقل مى كند كه همراه با امام حسن عسكرى عليه السلام از دار العامه به منزلش آمدم.
چون به خانه رسيد و من خواستم بر گردم فرمود: اندكى درنگ كن.
سپس به من اجازه ورود دادوچون داخل شدم دويست دينار به من داد و فرمود: با اين پول براى خودكنيزى بخر كه فلان كنيز تو مُرد.
در صورتى كه وقتى من از خانه بيرون آمدم آن كنيز در كمال نشاط وخرّمى بود.
چون برگشتم غلام را ديدم كه گفت: همين حالا كنيزت فلانى بمرد.
پرسيدم: چطور؟ گفت: آب درگلويش گير كرد و جان داد.(9(
-3ابو هاشم جعفرى گويد: از سختى زندان و بند و زنجير به امام عسكرى شكايت بردم.
آن حضرت برايم نوشت: تو نماز ظهر را در خانه خود مى گزارى پس به وقت ظهر از زندان آزاد شدم و نماز را در منزل خودبه جاى آوردم.(10(
-4 از ابو حمزه نصير خادم روايت شده كه گفت: بارها شنيدم كه امام عسكرى عليه السلام با غلامانش و نيز ديگر مردمان با همان زبان آنها سخن مى گويد در حالى كه در ميان آنها، اهل روم، ترك و صقالبه بودند.
از اين امر شگفت زده شدم و گفتم: او در مدينه به دنيا آمده و تا زمان وفات پدرش در بين مردم ظاهر نشده و هيچ كس هم او را نديده پس اين امرچگونه ممكن است؟ من اين سخن را با خود گفتم پس امام رو به من كردوفرمود: خداوند حجّت خويش را از بين ديگر مخلوقاتش آشكار ساخت و به او معرفت هر چيز را عطا كرد.
او زبانها ونسبها و حوادث را مى داندو اگر چنين نبود هرگز ميان حجّت خدا و پيروان او فرقى ديده نمى شد.(11(
-5 امام را به يكى از عمّال دستگاه ستم سپردند كه نحرير نام داشت تاامام را در منزل خود زندانى كند.
زن نحرير به وى گفت: از خدا بترس.
تو نمى دانى چه كسى به خانه ات آمده آنگاه مراتب عبادت و پرهيزگارى امام را به شوهرش يادآورى كرد و گفت: من بر تو از ناحيه او بيمناكم،نحرير به او پاسخ داد: او را ميان درندگان خواهم افكند.
سپس در باره اجراى اين تصميم از اربابان ستمگر خود اجازه گرفت.
آنها هم به او اجازه دادند.
اين عمل در واقع به مثابه يكى از شيوه هاى اعدام در آن روزگاربوده است.
نحرير، امام را در برابر درندگان انداخت و ترديد نداشت كه آنها امام را مى درند و مى خورند.
پس از مدّتى به همان محل آمدند تا بنگرند كه اوضاع چگونه است.
ناگهان امام را ديدند كه به نماز ايستاده است ودرندگان گرداگردش را گرفته اند.(12(
لذا دستور داد او را از آنجا بيرون آوردند.
-6از همدانى روايت كرده اند كه گفت: به امام عسكرى نامه اى نوشتم و از او خواستم كه برايم دعا كند تا خداوند پسرى از دختر عمويم به من عطا فرمايد.
آن حضرت نوشت: خداوند تو را فرزندان ذكور عطا فرمود.
پس چهار پسر برايم به دنيا آمد.(13(
-7 عبدى روايت كرده است: پسرم را به حال بيمارى در بصره رهاكردم و به امام عسكرى عليه السلام نامه اى نگاشتم و از وى تقاضا كردم كه براى بهبود پسرم دعا كند.
آن حضرت به من نوشت: خداوند پسرت را اگرمؤمن بود، بيامرزد. راوى گويد: نامه اى از بصره به دستم رسيد كه در آن خبر مرگ فرزندم را درست در همان روزى كه امام خبر مرگ او را به من رسانده بود، داده بودند و فرزندم به خاطر اختلافى كه ميان شيعه درگرفته بود، در امامت ترديد داشت.(14(
-8يكى از راويان از شخصى به نام محمّد بن على نقل مى كند كه گفت:كار زندگى برما سخت شد.
پدرم گفت: بيا برويم نزد اين مرد، يعنى حضرت عسكرى عليه السلام، مى گويند مردى بخشنده است.
گفتم: او را مى شناسى؟گفت: نه او را مى شناسم و نه تا به حال او را ديده ام.
به قصد منزل او در حركت شديم.
در بين راه پدرم به من گفت: چقدرمحتاجيم كه او دستور دهد پانصد درهم به ما بدهند؟ دويست درهم براى لباس و دويست درهم براى آرد و صد درهم براى هزينه.
محمّدفرزندش گويد: من نيز با خود گفتم، اى كاش او سيصد درهم براى من دستور دهد، صد در هم براى خريد يك مركوب و صد درهم براى هزينه و صد درهم براى پوشاك تا به ناحيه جبل (اطراف قزوين)بروم.
چون به سراى امام رسيديم، غلامش بيرون آمد و گفت: على بن ابراهيم وپسرش محمّد وارد شوند.
چون داخل شديم و سلام كرديم به پدرم فرمود: چرا تا الان اينجا نيامدى؟ پدرم عرض كرد: سرورم! شرم داشتم شما را با اين حال ديدار كنم.
چون از محضر آن امام بيرون آمديم غلامش نزد ما آمد و كيسه اى به پدرم داد و گفت: اين 500 درهم است! دويست درهم براى خريد لباس ودويست درهم براى خريد آرد و صد درهم براى هزينه.
آنگاه كيسه اى ديگر در آورد و به من داد و گفت: اين سيصد درهم است! صد درهم براى خريد يك مركوب و صد درهم براى خريد لباس و صد درهم براى هزينه، ولى به ناحيه جبل نرو بلكه به طرف سورا (جايى در اطراف بغداد)ركت كن.(15(
-10در روايتى از على بن حسن بن سابور روايت شده است كه گفت: درزمان حيات امام حسن عسكرى عليه السلام در سامراء خشكسالى روى داد.
خليفه به دربان و مردم مملكت خود دستور داد براى خواندن نمازِ باران ازشهر بيرون روند.
سه روز پياپى رفتند و هر چه دعا كردند باران نباريد.
در چهارمين روز، بزرگ مسيحيان (جاثليق )وراهبان وتعدادى ازمسيحيان در اين مراسم شركت كردند.
در ميان آنها راهبى بود كه هرگاه دست خويش را به سوى آسمان بالا مى برد، باران باريدن مى گرفت، مردم از كار او در دين خود به شكّ افتادند و شگفت زده شدند و به دين نصارى گراييدند.
خليفه كسى را به سراغ امام عسكرى عليه السلام كه در زندان بود فرستاد.
اورا از زندان نزد خليفه آوردند.
خليفه گفت: امّت جدّت را درياب كه هلاك شدند.
امام فرمود: به خواست خداى تعالى فردا به صحرا خواهم رفت و شكّ و ترديد را بر طرف خواهم كرد.
روز پنجم كه رئيس نصارى و راهبان بيرون آمدند، حضرت با عدّه اى از ياران بيرون رفت.
همين كه نگاهش به راهب افتاد كه دست خود را به سوى آسمان بلند كرده بود به يكى از غلامانش دستور داد دست راست راهب را و آنچه را كه ميان انگشتانش بود، بگيرد.
غلام فرمان امام رااطاعت كرد و از بين انگشتان او استخوان سياهى را در آورد.
امام عسكرى استخوان را در دست گرفت و فرمود: اينك دعا كن و باران بخواه.
راهب دعا كرد، امّا ابرهايى كه آسمان را گرفته بودند كنار رفتند و خورشيدپيدا شد!! خليفه پرسيد: ابو محمّد! اين استخوان چيست؟ امام عليه السلام فرمود: اين مرد از كنار قبر يكى از پيامبران گذر كرده و اين استخوان را برداشته است.
و هيچ گاه استخوان پيامبرى را آشكار نسازند جز آنكه آسمان باريدن گيرد.(16(
-10ابو يوسف شاعر متوكّل معروف به شاعر قصير يعنى شاعر كوتاه قد.
روايت كرده است كه پسرى برايم زاده شد و تنگدست بودم.
به عدّه اى يادداشتى نوشتم و از آنها كمك خواستم.
با نا اميدى بازگشتم به گرد خانه امام حسن عليه السلام يك دور چرخ زدم و به طرف در رفتم كه ناگهان ابو حمزه كه كيسه اى سياه در دست داشت بيرون آمد.
درون كيسه چهار صد درهم بود.
او گفت: سرورم مى گويد: اين مبلغ را براى نوزادت خرج كن كه خداوند در اوبراى تو بركت قرار دهد.(17(
-11ابو هاشم گويد: يكى از دوستان امام عليه السلام نامه اى به او نوشت و ازاو خواست دعايى به وى تعليم دهد.
امام به او نوشت: اين دعا را بخوان: "يا أَسْمَعَ السَّامِعينَ، وَيا أَبْصَرَ الْمُبْصِرينَ، وَيا عِزَّ النَّاظِرينَ، وَيا أَسْرَعَ الْحاسِبينَ، وَيا أَرْحَمَ الرَّاحِمينَ، وَيا أَحْكَمَ الْحاكِمينَ، صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍوَآلِ مُحَمَّدٍ، وَاوْسِعْ لى فى رِزْقى وَمُدَّ فى عُمْرى، وَامْنُنْ عَلَىَّ بِرَحْمَتِكِ، وَاجْعَلْنى مِمَّنْ تَنْتَصِرُ بِهِ لِدِينِكَ وَلا تَسْتَبْدِلْ بى غيرى".
ابو هاشم گويد: با خود گفتم: خدايا، مرا در حزب و زمره خويش قرار ده.
پس امام عسكرى عليه السلام به من رو كرد و فرمود: تو نيز اگر به خداايمان داشته باشى و پيامبرش را تصديق كنى و اوليايش را بشناسى و آنان راپيرو باشى در حزب و گروه او هستى پس شاد باش!(18)
آنچه گفته شد، گزيده اى اندك از كرامات امام عسكرى عليه السلام است.
امّا كرامت هاى فراوان ديگرى نيز از آن حضرت به ظهور رسيده كه اين اوراق،گنجايش آن را ندارند و بسيارى ديگر نيز هست كه راويان، آنها را نقل نكرده اند.
بدليل همين كرامت ها بود كه مردم به ايشان به عنوان جانشين بر حقِ رسول خدا و امام معصوم از ذريّه آن حضرت ايمان داشته اند.
_______________________________________
1) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص490.
2) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص482.
3) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص253.
4) همان مأخذ، ص309.
5) البته طول خلافت معتمد بیش از بیست سال بوده و شاید پس از گذشت مدّتى ازدوران خلافتش نزد امام آمده و این خواسته را مطرح كرده است.همان مأخذ،ص309.
6) سوره روم، آیه 4.
7) سوره اعراف، آیه 54.
8) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص257.
9) همان مأخذ، ص264.
10) همان مأخذ، ص267.
11) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص268.
12) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص268.
13) همان مأخذ، ص269.
14) همان مأخذ، ص274.
15) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص274.
16) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص271.
17) همان مأخذ، ص294.
18) سیرة الائمة الاثنى عشر، ص299.